تفسیر ابیات خوانده شده در بخش مثنوی‌خوانی جلسهء سی و دوم گروه خمر کهن

 

        شرح ابیات این نشست را طبق معمول از CD جامع مثنوی معنوی محصول شرکت نورسافت برداشته‌ایم. این تفسیر مربوط به ابیات 840 الی 899 از دفتر اول مثنوی است.  این شرح از کتاب شرح مثنوی شریف بقلم مرحوم فروزانفر است. با شرح این ابیات، مرحوم فروزانفر جلد اول شرح خود بر مثنوی را باتمام می‌رساند.

 

                        بديع الزمان فروزانفر، جلد 1، صفحه‏ى 326

 

قصه‏ى باد كه در عهد هود عليه السلام قوم عاد را هلاك كرد

 

         ( 854) هود گرد مومنان خطى كشيد                  نرم مى‏شد باد كانجا مى‏رسيد

         ( 855) هر كه بيرون بود ز آن خط جمله را             پاره پاره مى‏گسست اندر هوا

 

هود: مطابق آن چه در قرآن كريم و روايات اسلامى ذكر مى‏شود پيغمبرى است كه خدا او را بسوى قوم عاد فرستاد و چون بتكذيب وى برخاستند خداوند آنها را ببادى سخت هلاك نمود، سوره‏ى (11) از قرآن كريم بنام هود است. اين ابيات تفسير و توضيح بيت (583) است، مأخذ اين قصه را مى‏توانيد در مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى، انتشارات دانشگاه طهران، ص 10 ملاحظه فرماييد.

 

         ( 856) همچنين شيبان راعى مى‏كشيد                گرد بر گرد رمه خطى پديد

         ( 857) چون به جمعه مى‏شد او وقت نماز             تا نيارد گرگ آن جا ترك تاز

         ( 858) هيچ گرگى در نرفتى اندر آن                     گوسفندى هم نگشتى ز آن نشان‏

         ( 859) باد حرص گرگ و حرص گوسفند                 دايره‏ى مرد خدا را بود بند

 

شيبان راعى: نام يكى از زهاد است كه چوپانى مى‏كرد و او را بدين مناسبت ((راعى)) مى‏نامند با محمد بن ادريس شافعى (متوفى 204) معاصر بود و شافعى در احوال قلوب بدو مراجعه مى‏كرد و پيش وى بدو زانو مى‏نشست.

شرح حال او را مى‏توانيد در حليه الاولياء طبع مصر، ج 4، ص 317 و صفه الصفوة، طبع حيدر آباد دكن، ج 4، ص 340-  339 ملاحظه كنيد، ابو القاسم قشيرى و غزالى نيز از وى چند حكايت نقل كرده‏اند. ترجمه‏ى رساله‏ى قشيريه انتشارات بنگاه ترجمه و نشر كتاب، ص 666، 724، احياء العلوم، چاپ مصر، ج 1، ص 16. براى مأخذ اين حكايت كه مولانا نقل كرده است، جع:

مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى، انتشارات دانشگاه طهران، ص 11.

 

         ( 860) همچنين باد اجل با عارفان             نرم و خوش همچون نسيم يوسفان‏

 

اجل: وقت محدود و معين در آينده، در اصطلاح متكلمين وقتى كه علم خدا بمرگ موجود زنده تعلق گرفته است. اجل طبيعى، اجل مسمى: مرگى كه بسبب فرو مردن حرارت غريزى و رطوبت طبيعى روى دهد. اجل اخترامى: مرگ به اسباب اتفاقى و امراض. كشاف اصطلاحات الفنون در ذيل: اجل. يوسفان: جمع يوسف بمعنى مجازى يعنى زيبا روى. نظير رستمان:

          بتر از كاهلى ندانم چيز             كاهلى كرد رستمان را حيز

حديقه‏ى سنايى ظاهرا اشاره است به احاديثى كه در شيرينى و خوشى مرگ بر مومنان وارد است از قبيل: الموت ريحانه المؤمن، المؤمن يموت بعرق الجبين. كنوز الحقائق، چاپ هند، ص 136، 138 و حديثى كه بموجب آن ملك الموت بصورت جوانى زيبا با لباس خوب و بوى خوش بر مومنان ظاهر مى‏شود. احياء العلوم، طبع مصر، ج 4، ص 334.

 

         ( 861) آتش ابراهيم را دندان نزد             چون گزيده‏ى حق بود چونش گزد

         ( 862) ز آتش شهوت نسوزد اهل دين             باقيان را برده تا قعر زمين‏

دندان زدن: گزيدن بدندان.

 

مثال ديگر است براى اثبات اينكه فعل و تاثير ممكنات به اراده و فعل حق مستند است زيرا اگر سوزانيدن آتش خاصيت ذاتى آن بود مى‏بايست كه ابراهيم را هم بسوزاند بعلت آن كه خاصيت ذاتى هرگز تخلف نمى‏پذيرد و از ذات جدا نمى‏شود در صورتى كه مطابق نص قرآن (الانبياء آيه‏ى 69) آتش نمرود، ابراهيم را بهيچ روى زيان نداشت آن گاه برين قياس مى‏گويد كه شهوت نيز آتشى سوزنده است و وقتى غلبه گرفت عقل و ادراك بشرى را تحت تصرف خود مى‏آورد ولى مردم ديندار هرگز درين آتش نمى‏سوزند براى آن كه صدق تبعيت از احكام الهى و قوت ايمان، آنها را بيدار و نيرومند دارد و در عواقب غلبه‏ى شهوت و خلاف امر الهى ژرف مى‏نگرند و آفات شهوت رانى را باز مى‏يابند و از اين رو آتش شهوت بر دل ايشان سرد مى‏گردد چنان كه آتش حسى بر ابراهيم برد و سلام گشت و اين خود نتيجه‏ى عاقبت بينى و تفكر است كه انسان وقتى در امور شهوانى تامل و تفكر كند متوجه مى‏گردد كه آنها اين اندازه ارزش ندارند كه عمر و حيثيت و شخصيت خود را در گرو آنها نهد و بى‏خرد وار در طلب آنها بكوشد و زيانهاى بسيار را تحمل كند تا بلذتى زود گذر و ناپايدار دست يابد.

 

         ( 863) موج دريا چون به امر حق بتاخت             اهل موسى را ز قبطى واشناخت‏

 

استدلال ديگر است بر تاثير فعل و اراده‏ى حق در عنصر آب زيرا بشهادت قرآن كريم (يونس، آيه‏ى 90) موسى و بنى اسرائيل از دريا گذشتند و فرعون مصر و مصريان در همان دريا غرق شدند و آب دريا، دو خاصيت جداگانه نسبت باين دو گروه بظهور آورد در صورتى كه اگر خاصيت طبيعى وى غرق كردن بود مى‏بايست هر دو طايفه را غرق كند. بيت سابق شاهدى بود بر تاثير حق تعالى در عنصر آتش و اين بيت شاهد آن تاثير است در عنصر آب.

 

                       

         ( 864) خاك قارون را چو فرمان در رسيد             با زر و تختش به قعر خود كشيد

 

قارون: يكى از توانگران و مالداران بنى اسرائيل بود كه با موسى پيغمبر بدشمنى برخاست و بفرمان موسى خاك، دهان باز گشاد و او را فرو برد. قصه‏ى او با موسى در سوره‏ى (القصص آيه‏ى 81-  76) مذكور است. اين بيت شاهد تصرف حق تعالى در عنصر خاك است.

 

         ( 865) آب و گل چون از دم عيسى چريد             بال و پر بگشاد مرغى شد پريد

 

بشهادت قرآن كريم (آل عمران، آيه‏ى 49) عيسى از پاره‏ى گل صورت مرغى مى‏ساخت و در آن مى‏دميد و از تاثير نفس وى آن پيكر، جان مى‏گرفت و بپرواز در مى‏آمد. مولانا به استناد اين قصه مى‏خواهد تصرف قدرت خدا را در هوا كه عنصر ديگر است اثبات كند بمناسبت آن كه نفس آدمى هوايى است كه از ريه خارج مى‏شود و چون نفس عيسى به پيكر بى‏جان زندگى بخشيد و از هر نفس چنين اثرى پديد نمى‏آيد پس معلوم مى‏شود كه نفس بذات خود اين تاثير را ندارد و اين خاصيت را خدا در وى نهاده است.

 

         ( 866) هست تسبيحت بخار آب و گل                مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل‏

 

تسبيح: سبحان اللَّه گفتن، خدا را بصفت پاكى و تنزيه ياد كردن. مبتنى است بر حديث ذيل كه آن را از موضوعات شمرده‏اند: من قال لا اله الا اللَّه خلق اللَّه من كل كلمه منها طيرا منقاره من ذهب و ريشه من مرجان. احاديث مثنوى، انتشارات دانشگاه طهران، ص 8. نظير استدلال سابق است از جهت تاثير فعل حق در هوا.

         ( 867) كوه طور از نور موسى شد به رقص             صوفى كامل شد و رست او ز نقص‏

 

         ( 868) چه عجب گر كوه صوفى شد عزيز               جسم موسى از كلوخى بود نيز

 

اشاره است بقصه‏ى موسى كه در كوه طور از خدا خواست كه او را ببيند و جواب لَنْ تَرانِي 7: 143 شنيد و چون خداوند بر كوه جلوه گر شد كوه پاره پاره در هم ريخت و موسى از هيبت آن حالت بى‏هوش افتاد (الاعراف، آيه‏ى 143) بنا بر اين مقصود از ((نور موسى)) انوار الهى است كه بواسطه‏ى موسى بر كوه تافت و يا از آن جهت كه درين آيه گفته شده است: (( فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ 7: 143)) و رب و خداوندگار هر سالك و يا هر موجودى، اسمى است از اسماء خداوند كه آن سالك يا موجود تحت تربيت و يا مظهر آن اسم است زيرا منشا اسماء ربوبى نسبت آنهاست بموجودات خارجى و چون اين جلوه بدين اعتبار كه از رب موسى بود نسبتى بوى داشت مولانا آن را به ((نور موسى)) تعبير فرموده است و چون كوه طور از تابش انوار خدا بر خود شكافت مولانا اين حالت را تشبيه كرده است بحالت وجدى كه بر صوفيه عارض مى‏شود و در آن حالت، استغراقى بديشان دست مى‏دهد و از خودى خود بيرون مى‏آيند و برقص بر مى‏خيزند و دست استغنا بر جهان مى‏افشانند و از فرط وجد و حالت، خرقه خود را مى‏شكافند و بسوى مطرب مى‏افكنند و وجه مشابهت، حصول حالت و انسلاخ از هستى است كه بر طور عارض گشت چنان كه بر صوفيان در حال وجد و تاثير سماع. آن گاه براى آن كه ما از صوفى شدن كوه و وجد و حالت وى تعجب نكنيم مى‏گويد كه سنگ و خاك در مقابل قدرت و فعل حق يكسانند و موسى نيز موجود مادى و اصلش از خاك بود زيرا آفرينش آدم و آدميان بموجب روايات دينى از گل و خاك است و خدا در وى استعداد و نيروى پذيرش وحى و اصغاء كلام خود نهاد پس چه عجب اگر كوه نيز از جلوه‏ى جمال الهى مست و حيران شود و صوفى وار خرقه‏ى هستى را در هم شكافد.

 

اين ابيات نيز شاهدى است بر تاثير قدرت الهى و اينكه فعل او محتاج به اسباب نيست و نسبت او بموجودات تفاوتى ندارد و به وسايط نيازمند نيست.

 

         ( 874) اصل ايشان بود آتش ابتدا                  سوى اصل خويش رفتند انتها

         ( 875) هم ز آتش زاده بودند آن فريق             جزوها را سوى كل باشد طريق‏

         ( 876) آتشى بودند مومن سوز و بس            سوخت خود را آتش ايشان چو خس‏

براى تفسير اين بيت، جع: ب 763.

 

         ( 877) آن كه بوده ست أمه الهاويه             هاويه آمد مر او را زاويه‏

         ( 878) مادر فرزند جويان وى است             اصلها مر فرعها را در پى است‏

 

اشاره است به آيه‏ى شريفه: وَ أَمَّا مَنْ خَفَّتْ مَوازِينُهُ، فَأُمُّهُ هاوِيَةٌ، وَ ما أَدْراكَ ما هِيَهْ، نارٌ حامِيَةٌ 101: 8-  11. (القارعه، آيه‏ى 8، 9، 10، 11) كه بنا بر قول مشهور ((هاويه)) آتشى است ستبر و ژرف و يا يكى از طبقات دوزخ است. جع: ابو الفتوح رازى، طبع طهران، ج 5، ص 575، تفسير امام فخر رازى، طبع آستانه، ج 8، ص 666. و چون دوزخ بيك اعتبار صورت قهر الهى و تجسم اعمال شر و زشت است كه آن نيز ظهور قهر و غضب خداست بر بنده‏اى كه اعمال شر از وى صدور مى‏يابد بدين نظر بنده‏ى بد كار تحت تصرف قهر الهى واقع مى‏گردد و بدان منجذب مى‏شود چنان كه مادر همواره فرزند را در مراقبت دارد و چيزها بدو مى‏آموزد و فرزند نيز پيوسته بمادر مى‏گرايد و در همه حال بدو روى مى‏آورد و مولانا بدين جهت كه ميان بد كاران و قهر و غضب الهى كشش و گرايش وجود دارد از اين آيه نتيجه مى‏گيرد كه بد كاران همواره بمظاهر قهر كه اعمال و نيات زشت است توجه دارند و سرانجام نيز بصورت قهر كه دوزخ است باز مى‏گردند و بعضى گفته‏اند كه دوزخ، ملكوت و عالم شيطان است و كسى كه اعمال شيطانى از وى بظهور مى‏رسد آخر الامر در آن عالم منزل مى‏كند. اين توجيه نيز دور از مقصد ما نيست و بدان چه گفتيم مرتبط است زيرا عالم شيطان هم بهر حال ظهور قهر الهى است. جع: بيان السعادة، طبع ايران، ج 1، ص 330، ج 2، ص 121.

 

         ( 879) آب اندر حوض اگر زندانى است             باد نشفش مى‏كند كار كانى است‏

         ( 880) مى‏رهاند مى‏برد تا معدنش                  اندك اندك تا نبينى بردنش‏

 

نشف: بخود كشيدن و جذب كردن جسم رطوبت و نم را مانند بخود كشيدن جامه عرق را و كاغذ مركب را، ورچيدن (در محاورات جنوب خراسان). اركانى: نسبت است به ((اركان)) يعنى چهار عنصر بلحاظ آن كه جسم از آنها تركيب مى‏يابد. كشاف اصطلاحات الفنون، در ذيل: ركن.

شاهد ديگر است بر وجود جذب و كشش از آن جهت كه هوا رطوبت را بخود مى‏كشد و از آن رطوبت بخار و ابر توليد مى‏شود و باران از ابر مى‏ريزد و آب به اصل و معدن خود باز مى‏گردد و اين دليل است كه هر فرع و جزوى به اصل و كل خود رجوع دارد.

 

         ( 881) وين نفس جانهاى ما را همچنان             اندك اندك دزدد از حبس جهان‏

         ( 882) تا إليه يصعد أطياب الكلم                     صاعدا منا الى حيث علم‏

 

بيت دوم اشاره است به آيه‏ى شريفه، إِلَيْهِ يَصْعَدُ اَلْكَلِمُ اَلطَّيِّبُ وَ اَلْعَمَلُ اَلصَّالِحُ يَرْفَعُهُ 35: 10. (الفاطر، آيه‏ى 10) كه مفسرين آن را به لا اله الا اللَّه و سبحان اللَّه و الحمد لله و لا اله الا اللَّه و اللَّه اكبر.

و نيز كلمه‏ى شهادتين و هر سخنى كه براى خدا گويند و ذكر خدا و مفسرين شيعه به ولايت اهل البيت و صوفيان به سخنى كه مجرد براى خدا گويند و سالك را در آن نصيبى نباشد و يا سخنى كه مقرون باشد بفناى عبد تفسير كرده‏اند و مقصود مولانا جان پاك و روح مرد كامل است بقرينه‏ى بيت پيشين چنان كه در قرآن كريم (آل عمران آيه‏ى 45) كلمه بر عيسى عليه السلام اطلاق شده است. چون در ابيات پيشين گذشت كه هوا رطوبت را جذب مى‏كند و به اصل خود باز مى‏برد و نفس نيز هوايى است كه از ريتين خارج مى‏شود و هر نفس كه بر مى‏آيد، گامى است كه آدمى بسوى مرگ بر مى‏دارد كه بعقيده‏ى صوفيان سبب آزادى روح است از حبس جهان و زندان عالم صورت بنا بر اين مقدمات، روح انسان نيز كه از عالم بالا آمده است بتدريج ازين زندان تن رهايى مى‏يابد و بسوى معدن و اصل خود و يا بحق تعالى باز مى‏گردد و چون درجات قرب متفاوت است و هر جانى بنسبت كمال خود بحق صعود مى‏كند مولانا اين صعود را منوط بعلم حق مى‏كند. براى اطلاع از اقوال مفسرين، جع: تفسير امام فخر رازى، چاپ آستانه، ج 7، ص 35، لطايف الاشارات از ابو القاسم قشيرى، نسخه‏ى عكسى، بيان السعادة، طبع ايران، ج 2، ص 158.

         ( 883) ترتقي انفاسنا بالمنتقى             متحفا منا الى دار البقا

         ( 884) ثم تاتينا مكافات المقال               ضعف ذاك رحمه من ذى الجلال‏

         ( 885) ثم يلجينا الى امثالها                  كى ينال العبد مما نالها

         ( 886) هكذا تعرج و تنزل دايما               ذا فلا زلت عليه قائما

منتقى: مصدر بمعنى انتقا و گزينش، كلمات گزيده و پاك (اسم مفعول).

متحف: به تحفه داده (اسم مفعول). دار البقا: سراى جاويد، عالم آخرت، جهان غيب.

 

    مقصود آنست كه نفس پاك و كلمات نيكو و يا نيت خوب و جان پاك كه بصورت نفس و يا الفاظ ظاهر مى‏شود به انتخاب و اختيار خدا و يا بسبب كلمات نيك مانند تحفه بعالم بالا صعود مى‏كنند و دو چندان از رحمت خدا و مواهب كمال جزا مى‏يابند و باز بدين كلمات و اداء سخنان نيك و يا بوجود حسى باز مى‏گردند تا بسبب عبادت، كمال مجدد كسب كنند و عروج كلمات و نزول رحمت و يا عروج و نزول جان پاك بحق و بسوى عالم حس امريست دائم كه از هم نمى‏گسلد زيرا هر يك از مراتب قرب وسيله‏اى است كه سالك بدرجه‏ى بالاتر صعود كند و فيض رحمت نيز متواتر است و سالك را مرتبا و دائما براى صعود بيشتر آماده مى‏سازد.

 

         ( 887) پارسى گوييم يعنى اين كشش                       ز آن طرف آيد كه آمد آن چشش‏

         ( 888) چشم هر قومى به سويى مانده است             كان طرف يك روز ذوقى رانده است‏

چشش: اسم مصدر است از چشيدن، ذوق، عمل چاشنى كردن خوردنى و آشاميدنى:

          كه دوم عالم از روش چشش است             چو برفتى ولايت كشش است‏

 

سنايى، سير العباد انسان و هر موجود زنده بدان چه ملايم طبع و دل خواه اوست مى‏گرايد و بنسبت ملايمت و دل خواهى بدان متمايل مى‏گردد و بر عكس، از هر چيزى كه دل خواه و ملايم طبع او نباشد هارب و گريزان است و بتناسب ناموافقى و عدم ملايمت از آن نفرت مى‏گيرد چنان كه هر طلبى كه فعل ارادى است بايد مسبوق بنوعى از معرفت باشد اين ملايمت را مولانا ذوق و يا ((چشش)) مى‏نامد زيرا حس ملايمت خود از جنس بهره يافتن و چاشنى كردن چيزى است بدان مناسبت كه پس از چشيدن غذا و احساس مطلوبيت، انسان بخوردن رغبت مى‏افزايد و بنا بر اين ميل و گرايش انسان، فرع احساس تناسب و ملايمت است و كشش و جذب از چشش و ذوق مى‏خيزد چنان كه آدمى از چيزى كه لذت برده و يا محلى كه در آن بكام خود رسيده باشد غالبا ياد مى‏كند و بدان سو نگرانست و بحسب عادت از خوردنى و پوشيدنى و نوشيدنى آن را اختيار مى‏كند كه لذت و خوشى آن را آزموده است و در اختيار چيزى كه نيازموده باشد تردد خاطر نشان مى‏دهد. نظير آن:

          يار آن طلبد كه ذوق يابد             زيرا طلب از مذاق خيزد

ديوان، ب 7318

 

         ( 889) ذوق جنس از جنس خود باشد يقين             ذوق جزو از كل خود باشد ببين‏

         ( 890) يا مگر آن قابل جنسى بود                        چون بدو پيوست جنس او شود

         ( 891) همچو آب و نان كه جنس ما نبود                 گشت جنس ما و اندر ما فزود

         ( 892) نقش جنسيت ندارد آب و نان                     ز اعتبار آخر آن را جنس دان‏

 

مناط و سبب جذب را بر چهار گونه قسمت مى‏كند: يكى جذب جنس بجنس خود مانند انسانى بانسان ديگر و كبوترى فى المثل با كبوتر ديگر. دوم:

جذب جزو بكل خود مانند اجزاء ارضى بسوى كره‏ى خاكى و نفوس جزئيه بنفس كلى. سوم: جنسيت بالقوه و آن چه قابل جنسيت است مانند نان و آب و انواع آشاميدنى و خوردنى كه بالفعل جنس انسان نيست ولى پس از هضم جزو بدن مى‏شود و صورت جسم انسانى بخود مى‏گيرد. چهارم: پندار و نمايش جنسيت كه منشا جذب دروغين و ناپايدار است كه ازين پس بيان خواهيم كرد مولانا موضوع جذب و جنسيت را در مثنوى مكرر كرده است، براى نمونه، جع: ج 4، ب 1633 ببعد.

 

         ( 893) ور ز غير جنس باشد ذوق ما                آن مگر مانند باشد جنس را

         ( 894) آن كه مانند است باشد عاريت             عاريت باقى نماند عاقبت‏

         ( 895) مرغ را گر ذوق آيد از صفير                  چون كه جنس خود نيابد شد نفير

         ( 896) تشنه را گر ذوق آيد از سراب               چون رسد در وى گريزد جويد آب‏

 

توضيح قسم چهارم و در حقيقت جواب اين اشكال است كه اگر جنسيت علت كشش است پس چرا ما مجذوب امورى مى‏شويم كه با ما جنسيت ندارند و از آنها ذوقى نمى‏يابيم. جواب اينست كه آن امور بظاهر رنگ جنسيت دارند و ما فريفته‏ى ظاهر مى‏شويم مانند مرغى كه بصفير صياد فريب مى‏خورد از آن جهت كه آهنگ جنس او را تقليد مى‏كند و يا تشنه‏اى كه از دور سرابى را مى‏بيند كه مانند آب موج مى‏زند و مى‏درخشد و بر اميد آن كه آب است بدان سو مى‏تازد ولى مرغ چون در دام صياد افتد آن كشش بنفرت بدل مى‏شود و تشنه چون سراب را شناخت آن را رها مى‏كند و آب را از جاى ديگر مى‏طلبد و نتيجه آنست كه پندار جنسيت و جذب كاذب دوام ندارد بر خلاف جذب راستين كه پايدار است. نيز، جع: مثنوى، ج 4، ب 1321 ببعد.

 

         ( 897) مفلسان هم خوش شوند از زر قلب             ليك آن رسوا شود در دار ضرب‏

         ( 898) تا زر اندوديت از ره نفگند                           تا خيال كژ ترا چه نفگند

دار ضرب: ضراب خانه. تا: ادات تحذير است و مى‏توان آن را بدين گونه توجيه كرد: زنهار تا، بهوش باش تا. زر اندود: سكه‏ى مس با رو كش زر. سكه‏ى قلب، هر چيز مزور.

 

پایان جلد اول شرح مثنوی شریف تالیف مرحوم فروزانفر

پایان شرح و تفسیر ابیات خوانده شده از مثنوی معنوی در جلسه سی و دوم گروه خمر کهن

===========================================================

متن فوق توسط پانویس تهیه شده است.

 

 

بازگشت به صفحه اصلی وبلاگ گروه خمر کهن

Rendaan.persianblog.com