شرح و تفسیر ابیات خوانده شده در جلسه بیستونهم
گروه خمر کهن
شرح ابیات این جلسه را تنها از شرح مرحوم فروزانفر برگرفتهایم:
بديع الزمان
فروزانفر، جلد 1، صفحهى 289
( 727) بود در
انجيل نام مصطفى آن سر
پيغمبران بحر صفا
( 728) بود ذكر
حليهها و شكل او بود ذكر غزو
و صوم و اكل او
حليه: چگونگى روى و
پيكر از رنگ و اندازه. مبتنى است بر رواياتى كه مفسرين در ذيل آيهى شريفه:
اَلَّذِينَ يَتَّبِعُونَ اَلرَّسُولَ
اَلنَّبِيَّ اَلْأُمِّيَّ اَلَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي
اَلتَّوْراةِ وَ اَلْإِنْجِيلِ 7: 157. (الاعراف، آيهى 157)
و آيهى كريمه:
وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي
اِسْمُهُ أَحْمَدُ 61: 6. (الصف، آيهى 6)
نقل كردهاند و
گفتهى مولانا مطابقت دارد با روايتى كه ابو الفتوح رازى از قول ابو مالك نقل
مىكند، بر طبق اين روايت نعت حضرت رسول (ص) از شكل و شمايل و اخلاق و رفتار در
توراه نقل شده است. جع: تفسير طبرى، طبع مصر، ج 9، ص 53، ج 28، ص 53، تفسير ابو
الفتوح رازى، طبع ايران، ج 2، ص 475، ج 5، ص 313، تفسير امام فخر رازى.
طبع آستانه، ج 4، ص
441، ج 8، ص 197.
فخر الدين رازى چند
موضع را از انجيل عربى كه در آن ذكر فارقليط آمده نقل كرده است. اما بقيهى داستان
و اينكه نصارى بعضى نام حضرت را گرامى مىداشتند و نجات يافتند و گروهى آن را
تعظيم نكردند و درين فتنهها كشته شدند، در اين روايات مذكور نيست. و ظاهرا گفتهى
مولانا مبتنى است بر روايتى كه طبرى در ذيل آيهى شريفه:
فَآمَنَتْ طائِفَةٌ مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ وَ
كَفَرَتْ طائِفَةٌ فَأَيَّدْنَا اَلَّذِينَ آمَنُوا عَلى عَدُوِّهِمْ
فَأَصْبَحُوا ظاهِرِينَ 61: 14 (الصف، آيهى 14)
نقل مىكند بدين
گونه: فقوينا الذين آمنوا من الطائفتين من
بنى اسرائيل على عدوهم
الذين كفروا منهم بمحمد (ص) لتصديقه اياهم ان عيسى عبد اللَّه و رسوله و تكذيبه من
قال هو اله و من قال هو ابن اللَّه تعالى ذكره فاصبحت الطائفة المؤمنون ظاهرين على
عدوهم الكافرين منهم. تفسير طبرى، ج 28، ص 56. با اين تفاوت كه بموجب آغاز اين
روايت، طايفهاى كه بر حق بودند بقتل رسيدند و كفار باقى ماندند. روايت مذكور را
امام فخر رازى هم در تفسير خود آورده است به اختصار، ج 8، ص 201.
حكايت سوم:
حكايت پادشاه جهود ديگر كه در هلاك دين عيسى سعى مىنمود.
ب 898- 740، ص 335-
291 فهرست مطالب:
1- مأخذ قصّه و نقد و
تحليل آن، ص 296- 291 2- لغات و تعبيرات، ص 297 3- مباحث كلّى، ص 298 4- شرح ابيات، ص 335- 299
حكايت پادشاه جهود
ديگر كه در هلاك دين عيسى سعى مىنمود موضوع اين داستان، قصّه اصحاب الاُخْدود است
كه در قرآن كريم (سوره البروج آيه 4، 5، 6، 7، 8) بدان اشاره شده است و مفسّرين سه
روايت در توضيح آن نقل كردهاند: يكى آن كه اينان مردمى از مجوس بودهاند كه فرمان
پادشاه خود را در ارتكاب بعضى از منهيّات اطاعت نكردهاند و او مخالفان را در آتش
سوخته است، ممكن است اين داستان صورت تحريف شده قصّه سياوش و سودابه باشد كه در
شاهنامه خواندهايم. دوم آن كه اين پادشاه، مردى بت پرست و اصحاب اخدود، مؤمنان و
خدا پرستان بودهاند، سوم آن كه اين پادشاه يهودى بوده و پيروان عيسى را در آتش
مىافكنده است، بنا بروايت ثعلبى اين قصّه در حدود يمن واقع شده و پادشاه يهودى
يوسف ملقّب به «ذو نواس» است كه آخرين ملوك حمير بوده و در آخر حكومت او لشكريان
حبشه كه مسيحى بودهاند بر يمن تاخته و آن را ضميمه مملكت خود نمودهاند و بنا بر
اين روايت، سوختن پيروان مسيح كه موضوع اين داستان است با ظهور اسلام فاصله بسيار
نداشته است.
مولانا روايت سوم
را مأخذ قرار داده ولى در ضمن، آن را با روايت دوم نيز در آميخته و سخن از بت
پرستى اين پادشاه بميان آورده است و جز همين مورد در اصل قصّه تصرّفى نكرده است.
نظر مولانا درين
قصّه آنست كه زور و فشار و كشتن و سوختن نمىتواند نفوذ ايمان و گسترش عقيده را
متوقّف سازد چنان كه ظلم و ستم اين پادشاه جهود مسيحيان را از اعتقاد خود منصرف
نكرد و عاقبت، آن آتش بىداد بدامان ستمگران در پيچيد و آنها را بر انداخت و نابود
كرد، بخاطر بياوريد كه مفاد قصّه پيشين اين بود كه قدرت از راه اعمال حيله و تزوير
نيز نتوانست نيروى ايمان را بتمام و كمال مضمحلّ سازد و از ميان ببرد.
مأخذ اين داستان را
در مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى، انتشارات دانشگاه طهران، ص 9 آوردهام و بر آن اينك،
تفسير طبرى (طبع مصر، ج 30، ص 74- 72) و
تفسير امام فخر رازى را (طبع آستانه، ج 8، ص 521) اضافه مىكنم كه سه روايت مختلف
درين باره ذكر كردهاند. چنان كه ملاحظه خواهيد فرمود، مولانا از اين داستان خشك و
ملال آور كه مشتمل است بر نمايشى از قساوت و سنگ دلى بشر زورمند و مقتدر و پايدارى
و قوّت ايمان مردمى بىگناه كه در راه ثبات بر عقيده و آيين خود دست از جان شسته و
سوختن و مردان را بر تبعيّت از ظلم و بىدينى ترجيح نهادهاند، عالمى از ذوق و
افكار بلند و سوز و گداز و وصف جانبازى عاشقان و سوختگان محبّت، ساخته و با طرزى
دل پذير قصّه كودكى را كه به آتش سوختند بيان كرده است، گفت و گوى اين كودك خردسال
از ميان شعلههاى آتش با مادر خود كه بر كنار حفره آتش ايستاده و سوختن فرزند خويش
را بچشم مىديده است بىاندازه دل كش و مؤثّر است و درس عبرتى است هم براى ستمگران
و هم براى كسانى كه در راه عقيده جان مىدهند و يا آن كه براى زندگى چند روزه
تسليم ظلم و ستم مىشوند و دست از اعتقاد مىشويند، منظره جالب ديگر گفت و گوى
پادشاه مؤمن سوز است با آتش كه مولانا آن را نيز سخت ظريف و لطيف ساخته و پرداخته
و از آن شاهدى بر تأثير قدرت حق و تصرّف وى در ممكنات آورده است، اين داستان را
مولانا با شرح و تفصيلِ كشش و جذب جنسيّت و انواع آن خاتمه مىدهد بصورتى كه زمينه
داستان شير و خرگوش و پيوستن آن به قصّه اصحاب الاخدود نيز آماده و فراهم مىگردد.
و اينك تفصيل داستان مطابق مثنوى:
بدنبال آن خونريزى
كه از مكر وزير و بموافقت پادشاه روى داد پادشاه ديگر كه از نسل روحى و اخلاقى
پادشاه نخستين بود كمر بقتل پيروان عيسى بست، قصّه او همانست كه در سوره: وَ
اَلسَّماءِ ذاتِ اَلْبُرُوجِ 85: 1 (سوره 85) مىخوانيد، آن پادشاه سنّتى زشت و
آيينى زيان آور نهاد و اين پادشاه از وى تبعيّت كرد و وزر و وَبال آن روش ناپسند
باوّلين باز گشت، در جهان سنّتها و افكار خوب و بد هست و تا قيامت بر جاست و همچنان
كه رگهاى شور و شيرين آب هر يك از منبعى جداگانه جارى مىشود رشتههاى انديشه خوب
و بد نيز هر يك به اصلى پيوند دارد و اين پيوستگى ميان نيكان و بدان برقرار است
امّا نيكان با انديشههاى راست و درست ارتباط دارند كه سرچشمه آن اوصاف خدايى است،
در اينجا مولانا باشارت از لفظ « أَوْرَثْنَا اَلْكِتابَ 35: 32» كه در قرآن است
استفاده مىكند كه ميان مردان خدا با يكديگر و همچنين با حق تعالى نسبتى و قرابتى
وجود دارد بمناسبت آن كه قرابت سببى يا نسبى است كه شخصى را مستحقّ وراثت مىكند
پس وراثت از حق تعالى ايجاب مىكند كه ميان وى و مردان خدا خويشاوندى معنوى وجود
داشته باشد و بنا بر اين مقدّمه مىگويد كه نياز و طلب آتشين پژوهندگان حقيقت
شعلهاى از گوهر نبوّت است كه خرمنگاه عشق آتشناك است و همان طور كه زبانه آتش از
آن جدايى نمىپذيرد و بدنبال آن مىگردد اين نياز و طلب سالكان نيز گرد وجود مردان
حق گردانست، اين نكته مسئله جذب جنسيّت را كه از اصول مهمّ فلسفه مولاناست و بارها
آن را مطرح ساخته پيش مىآورد و بدين مناسبت از عقيده منجّمين در باره طبايع
ستارگان و تناسب اخلاق دستههاى مردم با آنها استفاده مىكند بىآن كه براى آنها
تأثير مستقلّ و جدا از فعل حق تعالى معتقد باشد (اين انديشه را بزودى طرح و رد
خواهد كرد) بدين گونه كه بعضى طبع ناهيد دارند كه ربّ النوع طرب است، آنها هميشه
در پى خوشى و شادى مىروند و برخى از مردم، سرشت مرّيخ دارند كه خداوند جنگ و
خونريزى است، اينان همواره بجنگ و پرخاش مىگرايند و اين شاهدى است بر اينكه هر
چيزى بسوى جنس و يا مبدأ خود كششى دارد، طرح عقيده منجّمين تمهيد مقدّمه است براى
اين نظر كه وراى افلاك و كواكب محسوس، در جهان غيب، آسمانها و ستارگانى هستند كه
از آفت نحوست و زوال نور مصوناند، آنها جانهاى اوليا هستند كه در انوار الهى
غرقاند و هر كه با آنها پيوسته باشد چراغ هدايت بر مىافروزد و اهريمن ضلالت را
بشهاب ثاقب فكر و انديشه پاك مىسوزاند، نور ايشان از فيض حقّ است ولى تا نپندارى
كه اين فيض بىمدد طلب بدست آيد بلكه آن مانند درختى است كه ميوه بر زمين مىفشاند
و كسى ميوه با خود مىبرد كه دامن بزير شاخه درخت گيرد، نتيجه آن كه بر اميد فيض و
شمول رحمت، بىكار نبايد نشست و طلب و كوشش را فرو نبايد گذاشت، از اينجا
مىتوانيم روش مثبت مولانا را در تصوّف كه مبتنى بر كار و عمل است بدست آريم، آن
گاه مىگويد كه اين مناسبت امر حسّى و نژاد ظاهرى نيست بلكه پيوستگى اخلاقى و روحى
است و باشارت شرافت نسب ظاهرى را انكار مىكند، اين پيوستگى رنگ خدايى است كه آن
را « صِبْغَةَ اَللَّهِ 2: 138» مىگوييم و آن، بىرنگى و پاكى از صفات زشت و
افكارى است كه از اوهام بشرى متولّد شده و ميان افراد بشر جدايى و خصومت افكنده
است.
سپس به اصل قصّه بر
مىگردد كه پادشاه بتى را در پيش روى آتش نهاد و گفت كه شرط رهايى سجده اين بت
است، ذِكْرِ بُتْ و بت پرستى سبب مىشود كه مولانا منشأ پرستش اشيا را شرح دهد،
بعقيده او پرستش و عشق بازى بتان و هر چيز ديگر از خود پرستى ناشى مىشود زيرا
عبادت و پرستش از اميد و بيم پديد آمده كه باز گشت آن بجلب نفع و يا دفع ضرر از
خود و خودى است و برين قياس طلب لذّات نيز يكى از مظاهر خود پرستى است و بنا بر
اين، ريشه تمام اينها حبّ ذات و خود خواهى است و تا وقتى كه اين غريزه باقى است
انسان هر چندى بتى مىتراشد و پيش آن بسجود مىافتد و در حقيقت خود را سجود مىكند
بدان جهت كه مسجود او مظهر ميل و خواهش نفسانى اوست و شكستن اين بتان آدمى را از
بت پرستى نجات نمىدهد مگر وقتى كه بت اصل را كه بت ساز است درهم شكند و شكستن آن
تنها بوسيله پيروى از انبيا و اوليا ميسّر مىگردد، در ضمن اين تمثيل مىگويد كه
جهنّم نيز تجسّم نفس و نفسانيّت است از آن رو كه دوزخ هفت طبقه دارد و آن حاكى است
از تعدّد و كثرت شؤون نفس.
از جمله كسانى كه
آنها را براى سجده بت نزد پادشاه آوردند زنى بود با طفلى خردسال كه او را در آتش
انداختند تا مادرش بترسد و دل از خدا پرستى بكند، مادر كه سوختن طفل خود را مىديد
از ترس و نگرانى مىخواست كه بت را سجده كند، طفل از ميان آتش فرياد بر كشيد كه اى
مادر زنهار تا بت را نپرستى و از آتش نهراسى كه اين آتش، درياى رحمت است و اين
سوختن، با خدا ساختن است و اين مردن، بحيات جاويدان رسيدن است، در اينجا مولانا با
ذوق شهادت و لذّت جانبازى خاصان دين را بمثالى از قصّه ابراهيم و آتش نمرود باز
مىگويد و بحثى كوتاه ولى پُر مغز پيش مىآورد متضمّن آن كه مرگ گسستن از زندگى
نيست و رشته سير حيات بمردن منقطع نمىشود بلكه مرگ خود از مدارج تحوّل اطوار
زندگى است مانند زادن طفل از رحم مادر كه انتقال است از ظرفى از ظروف و يا طورى از
اطوار حيات بظرف يا طورى ديگر با اين تفاوت كه طور و ظرف دوم كاملتر و تمامتر از
اوّلين است همچنان كه زادن رسيدن بفضايى وسيعتر و زندگيى تمامتر است.
گفت و گوى طفل با
مادر و سخنان شور انگيز وى در مؤمنان چنان مؤثّر افتاد كه آتش را بجان استقبال
مىكردند و پروانهوار خويش را بر خرمن آتش مىزدند و اين امر سبب شد كه پادشاه
ستمگر رسوا گردد و چاره و تدبيرش نتيجه معكوس بدهد و اين ثمره و حاصل بد خواهى و
ظلم است كه آخر دود آن بچشم ظالم مىرود و رسوا مىشود چنان كه هر بد كارى ضرر بد
كارى خود را مىكشد، آن گاه مثالى مىآورد از حكم بن ابى العاص كه بر حضرت رسول
استهزا مىكرد و بجزاى افسوس و استهزاى خود رسيد و ازين مقدّمه نتيجه مىگيرد كه
عيب نيكان جستن، پرده عيب خود دريدن است و عيب پوشى، خود را از عيب جويى ديگران
بدور داشتن است و يكى از وجوه بخشايش و رحمت ايزدى آنست كه ما را بعيب خود متوجّه
كند تا در صدد اصلاح خويش بر آييم و بزارى تمام از خدا بخواهيم تا ما را در رفع
معايب و نقايص يارى نمايد سپس مىگويد كه ازين زارى و تضرّع، گل اميد و شادمانى
مىشكفد زيرا عاقبت هر سختى آسانى است.
پادشاه كه قوّت
ايمان و قدرت تصرّف حقّ را مىبيند با آتش گفت و گو و گله آغاز مىكند كه چرا
مؤمنان را نمىسوزاند و با آتش پرستان موافقت نمىكند، از اين گفت و گو چنين بنظر
مىرسد كه مولانا رنگى از آن روايت كه اصحاب الاخدود را در شمار مجوسان مىآورد بر
اين قصّه افكنده است، جواب آتش كه من فرمانبر و مسخّر اراده خدا هستم، بحث جديدى
پيش مىآورد كه سالها محلّ اختلاف نظر علماء كلام بوده است و آن اختلاف اشعريان با
ديگر فرق است در اينكه تصرّف اراده و فعل خدا نسبت بجميع ممكنات مساوى است و اوست
كه رأسا و بنحو مُباشر مستند جميع آثار و افعال است و خواصّ و آثارى كه از اشياء
بظهور مىرسد امور ذاتى نيست و عادتى است كه در طبيعت جريان دارد و هر گاه خدا
بخواهد اثر مخالف از آنها پديد مىآيد، او بر اين عقيده پا فشارى مىكند و از
عوامل خارجى و احوال درونى مثال مىانگيزد تا در ذهن خواننده مرتسم گردد كه جز خدا
مؤثّرى در عالم وجود نيست و ضمناً عقيده معتزله و منجّمين را كه بتوليد و تأثير
كواكب معتقد بودهاند ردّ مىكند، بسيارى ازين امثله مأخوذ از قصص قرآن و روايات
اسلامى است مثل معجزه هود و عمل موسى با فرعون و قارون و حكايتى از شيبان راعى
زيرا اين قصّهها كه از قرآن كريم بما رسيده و يا مسلمانان بر آنها اتّفاق
كردهاند نزد مردى مؤمن و معتقد كه قرآن را وحى سماوى و تواتر را حجّت مىداند
بمنزله برهان عقلى و دليل منطقى است كه جايى براى انكار باقى نمىگذارد.
پادشاه با وجود
ظهور اين آيات و كرامات از كرده نادم نشد و ستم و بىداد را درهم پيوست و درين حال
قهر الهى در رسيد و آن منكران بيك بار و همگى در آتش سوختند زيرا بحسب فطرت هم از
آتش زاده بودند، بمناسبت نكته اخير باز مولانا بمسأله جذب جنسيّت متوجّه مىشود و
اقسام آن را بشرح و تفصيل باز مىگويد و اين قصّه را بپايان مىرساند.
لغات:
نسل، رو نمودن،
سُنَّت، رگ رگ، نياز، برج، هم تگى، طالع، احتراق، مُشْتَهَر، رُجوم، منقلب رَو، غَسَق،
اِصْبَعَيْن، مُقْبِل، سياه آبه، صِبْغَةَ اللَّه، مَنحوت، زهانيدن، ابو جهل، عيسى
دم، مُسَلْمان، مُوَكَّل، كَشِش، عَوان، تَسْخُر، علم مِنْ لَدُن، علم لَدُنّى،
خنك، دولاب، صَحنْ، خُضَر، چشم بند، هوش بند، شَمَن، بيگانه رُو، مَليك دين، سبب،
زَلَّت، صِفْر، مَرْخ، فرق كردن، عاد، هود، شَيْبان راعى، اَجَل، اَجَلِ طبيعى،
اَجَلِ مسمّى، اَجَلِ اِخْتِرامى، دندان زدن، قارون، تسبيح، هاويه، نَشْف،
اركانى، مُنْتَقى، مُتْحَف، دار البقا، چَشِش، دارِ ضَرْب، تا، زر اندود.
مباحث كلّى:
بىاعتبارى نژاد و
نسب و اهمّيّت نسبت و موافقت در كمال، كسى كه روش بد مىنهد زيانكار است، كشش
نيكان بسوى نيكى و انجذاب بد كاران بسوى بدى، انسان ممزوجى از نيكى و بدى است،
نيكى ميراث خدايى است و استحقاق ميراث بقرابت است، مناسبت نيكان با انبيا، طرح
عقيده منجّمين در منسوبات كواكب، آسمان غيب و اختران آن اسمان كه جانهاى مردان
خداست، انبيا و اوليا مغلوب تصرّف حقاند، نور انبيا از جنس نور خداست، فيضان كمال
از حق و بيان اينكه يافتن آن منوط بطلب است، انجذاب جُزْو بكُلّ، معنى صبغة اللَّه
و بيان اينكه دين حق دورى از رنگ حدوث است، نَفْس مادرِ همه بتها و خود پرستى منشأ
همه شهوات است، دوزخ تجسّم نفس و احوال اوست، مرگ در راه خدا عين زندگى است و حيات
حسّى مرگيست در لباس زندگى، تشبيه مرگ بزادن طفل كه نتيجه آن رهايى از تنگناى رحم
است، جهان غيب هست نيست نما و جهان حسّ نيست هست نماست، عيب نيكان جستن پرده خود دريدن
است، عيب ناجستن پرده بر روى عيب خود كشيدن است، تأثير زارى و تضرّع، عاقبت دشوارى
آسايش است، مرد عاقبت بين، خدا بر كسى رحم مىكند كه بر مردم رحم دارد، تصرّف حق
در ممكنات بدون واسطه و طرح مسئله توليد، اسباب ظاهرى و اسباب غيبى، ردّ عقيده
منجّمين در تأثير اجرام علوى، تصرّف حق در امور ظاهرى و باطنى، مرگ عارف خوش است،
شهوت بر اهل دين حاكم نيست، تبديل ذكر بمرغان بهشتى، طرح مسئله جذب و جنسيّت، باز
گشت سخن پاك بحق تعالى، جذب از ذوق مىخيزد، انواع جنسيّت و فرق جذب صادق و كاذب.
شرح ابيات:
( 740) يك شه ديگر ز نسل آن جهود در هلاك قوم عيسى رو نمود
نسل: ذريت و
فرزندان از پشت يك پدر، زاد و ولد، نژاد. رو نمودن: پديد آمدن، ظاهر شدن. اين
پادشاه كه موضوع اين حكايت است ذو نواس نام داشت و از ملوك يمن بود و آن پادشاه كه
موضوع حكايت پيشين است ساختهى قصه پردازان و يا خود مولاناست و بنا بر اين
نمىتوان تصور كرد كه ذو نواس از نسل او بوده است و بىگمان مقصود مولانا نژاد و
نسب ظاهرى او نبوده است ولى او از حيث روح و اخلاق باولين شباهت داشت و نزد مولانا
اعتبار به نسبت است نه نسبت و درين مورد هم نژاد معنوى مقصود اوست نه نسب ظاهرى،
اين نكته را وى در دفتر ششم بصراحت اظهار كرده است:
هست اشارات محمد
المراد كل گشاد اندر گشاد اندر
گشاد
صد هزاران آفرين
بر جان او بر قدوم و دور فرزندان او
آن خليفه زادگان
مقبلش زادهاند از عنصر جان و دلش
گر ز بغداد و هرى
يا از رىاند بىمزاج آب و گل
نسل وىاند
شاخ گل هر جا كه
رويد هم گلست خم مل هر جا كه جوشد هم
ملست
ب 178- 174
( 741) گر خبر
خواهى از اين ديگر خروج سوره بر خوان وَ اَلسَّماءِ ذاتِ اَلْبُرُوجِ
85: 1
وَ اَلسَّماءِ ذاتِ اَلْبُرُوجِ 85: 1: قرآن
كريم (البروج، آيهى 1).
( 742) سنت بد كز شه اول بزاد اين شه ديگر قدم بر وى نهاد
سنت: راه و روش خواه
نيك يا بد، اصطلاحا روش معمول در دين بدون آن كه واجب باشد، آن چه پيغمبر (ص) بر
عمل آن مواظبت فرموده و گاهى ترك نموده است.
( 743) هر كه او بنهاد ناخوش سنتى سوى او نفرين رود هر ساعتى
ناظر است بمضمون حديث:
من سن فى الاسلام سنه حسنه فعمل بها بعده كتب له مثل اجر من عمل بها و لا ينقص من
اجورهم شيئى و من سن فى الاسلام سنه سيئه فعمل بها بعده كتب عليه مثل وزر من عمل
بها و لا ينقص من اوزارهم شيئى. احاديث مثنوى، انتشارات دانشگاه طهران، ص 5.
( 745) تا قيامت هر كه جنس آن بدان در وجود آيد
بود رويش بد آن
( 746) رگ رگ است
اين آب شيرين و آب شور در خلايق مىرود تا نفخ صور
رگ رگ: رشتهى آب
بهمراه رشتهى ديگر، رگ آب: زه كوچك آب در قنات كه بسر چشمه و كلاه آب (در اصطلاح
مقنيان) مىرسد و مقنى همان رشته را مىگيرد تا بمنبع برسد، زه آب بنحو كلى خواه
در قنات يا زمين آب خيز، مجازا، حق و باطل. نفخ صور: دميدن اسرافيل در صور و كرناى
كه علامت رستخيز است و مردگان بدان آواز زنده مىشوند و از گور بر مىخيزند. مأخوذ
است از آيهى شريفه:
وَ نُفِخَ فِي اَلصُّورِ فَجَمَعْناهُمْ جَمْعاً
18: 99. (الكهف 99) و نظاير آن.
حق و باطل و صفات و اصول نيك و بد پهلو بپهلو و
برابر هم در جهان موجود و جارى است اما اهل حق بسوى حق و اهل باطل به باطل مىروند
و نيكان از سنتها و آيينهاى نيك و بدان از روشها و كيشهاى نكوهيده پيروى مىكنند
زيرا هر يك
بسوى جنس خود
مىشتابند و جذب جنسيت همچنان كه ميان انسانى با انسان ديگر وجود دارد ما بين
انسان و معانى و اوصاف هم موجود است فى المثل يكى شاهنامهى فردوسى را مىخواند و
شجاعت و دلاورى مىآموزد و آن چه به آيين و ساز جنگ ارتباط دارد مىپسندد و از بر
مىكند و ديگرى نصايح و پندهاى حكيمانهى آن را بر مىگزيند و بر آن گونه سخن
آفرين مىگويد زيرا انتخاب هر كس مناسب ذوق و سليقه و صورت نفسانى اوست و آن كشش
درونى درين انتخاب ظاهر و ممثل مىشود.
و مىتوانيم بگوييم
كه حق و باطل مانند رگ آب شيرين و شور كه از زمين مىزهد در هر باطنى موجود است
بدان جهت كه هر انسان مركب از جهت وجوب و امكان و عوامل كمال و نقص است و اين سنتى
است الهى كه تا قيامت پايدار مىماند.
( 747) نيكوان را
هست ميراث از خوش آب آن چه ميراث
است أَوْرَثْنَا اَلْكِتابَ 35: 32
اشاره است به آيهى شريفه: ثُمَّ أَوْرَثْنَا
اَلْكِتابَ اَلَّذِينَ اِصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا 35: 32. (فاطر، آيهى 32)
كه بگفتهى مفسرين مقصود از كتاب، قرآن يا مطلق
كتب سماوى است و وراثت بمعنى رسيدن بحكم است به بندگان گزيدهى حق و يا انتقال آن
از امم پيشين به امت حضرت رسول اكرم (ص) و صوفيان مىگويند كه استحقاق وراثت مبتنى
است بر اين كه وارث قرابت نسبى يا سببى با ميراث گذار داشته باشد و از اين اصل
نتيجه مىگيرند كه مردان حق و اوليا فرزندان و پيوستگان روحانى و معنوى پيغمبراناند
و اين ميراث، معرفت و احكام الهى است كه صورت آن قرآن و ديگر كتب آسمانى است و اين
وراثت، استحقاق و شايستگى مظهريت و تحمل بار امانت معرفت است، مولانا نيز بمعنى
اخير توجه دارد چنان كه ابيات بعد، اين احتمال را تاييد مىكند و بنا بر اين، بيت
مذكور را بدين صورت مىتوان توجيه كرد كه مردم نيك و صلحا از آب شيرين حكمت انبيا
و معرفت الهى ارث مىبرند و اين وراثت بمناسبت جنسيت و اتصال معنوى است كه با
پيغمبران دارند و در حقيقت فرزند جان آنها هستند و همين معنى مستفاد است از آيهى
شريفه: ثُمَّ أَوْرَثْنَا اَلْكِتابَ 35: 32 الخ. جع: تبيان شيخ طوسى، طبع ايران،
ج 2، ص 472، تفسير امام فخر رازى، طبع آستانه، ج 7، ص 46، لطايف الاشارات از ابو
القاسم قشيرى، نسخهى عكسى، بيان السعادة، چاپ ايران، ج 2، ص 161.
( 748) شد نياز طالبان ار بنگرى شعلهها از گوهر پيغمبرى
( 749) شعلهها با
گوهران گردان بود شعله آن جانب
رود هم كان بود
( 750) نور روزن
گرد خانه مىدود ز آنكه خور برجى به برجى مىرود
نياز: حاجت و فقر،
حس احتياج شديد نسبت بامرى مطلوب و محبوب، قول و يا عملى حاكى از حاجت شديد و درد
طلب و بدين معنى مقابل: ناز است و آن حركات و اشاراتى است حاكى از بىنيازى و
استغناء، هديه و تحفه كه سالك براى شيخ مىبرد. برج: در اصطلاح منجمان قسمتى است
از فلك محصور ميان دو نيمه از دو دائره از شش دائرهى بزرگ بر فلك البروج. (كشاف
اصطلاحات الفنون در ذيل: برج.) مىخواهد بگويد كه اين سوز و درد طلب كه در جان
طالبان حقيقت زبانه مىزند شعلهى آتشى است كه از جان پيغمبران مشتعل شده است زيرا
آنان كه طالباند با حقيقت نبوت پيوستهاند و اصل طلب و خدا جويى و پژوهش حق
پيغمبران بودهاند كه پيوسته روى در خدا آورده و بيزارى و ابتهال تمام جوياى وصول
و لقاى وى بودهاند آن گاه مىگويد كه اگر ما آتشى را بر گيريم شعله و زبانهى آتش
در پى آن گردان مىشود و يا نور خورشيد محل خود را تغيير مىدهد از آن جهت كه
آفتاب بر فلك گردانست و از برجى ببرجى ديگر مىرود همچنين طالبان و
خواستاران جمال لم
يزلى دست در فتراك انبيا زدهاند و بر پى ايشان مىروند و اين پيروى، نمودگار
جنسيت و خويشاوندى معنوى است.
( 751) هر كه را با اخترى پيوستگى
است مر و را با اختر خود هم
تگى است
( 752) طالعش گر
زهره باشد در طرب ميل كلى دارد و عشق و طلب
( 753) ور بود
مريخى خون ريز خو جنگ و بهتان
و خصومت جويد او
هم تگى: شركت با
چيزى در دويدن، هم گامى، مجازا، مناسبت. طالع: جزويست از منطقهى البروج كه در وقت
مفروض بر افق شرقى باشد يعنى بر طرف شرقى افق حقيقى پس اگر آن وقت زمان ولادت شخصى
بود آن را طالع آن شخص گويند و اگر در اول سال شمسى بود آن را طالع سال گويند و
اگر وقتى ديگر بود آن را به آن وقت اضافه كنند (شرح بيست باب از ملا مظفر
گنابادى). بعقيدهى منجمان پيشين هر يك از ستارگان بر خويى و حالتى و بر جماعتى از
مردم و بويها و طعمها و رنگها و اماكن دلالت دارد و اين امور را ((منسوبات كواكب))
مىنامند مثلا زهره دلالت دارد بر نيك خويى و خوش منشى و گشاده رويى و طيبت و عشق
و شهوت ورزيدن و دوست داشتن سرود و لهو و بازى. مريخ دلالت دارد بر آشفتگى راى و
جاهلى و متهورى و بدى و سبكى و ناباكى و دليرى و لجوجى و خصومت و جنگ و دروغ و
غمازى و غضب و فتنه توختن. مولانا درين ابيات مثالى از ارتباط مردم با كواكب طالع
خود بيان مىكند و آن را بر جذب جنسيت دليل مىآورد. براى اطلاع از عقايد منجمين
در منسوبات كواكب، جع: التفهيم، طبع طهران، ص 392- 367، نفائس الفنون، طبع ايران، ج 2، ص 142.
( 754) اخترانند از وراى اختران كه احتراق و نحس نبود اندر آن
( 755) سايران در
آسمانهاى دگر غير اين هفت
آسمان معتبر
( 756) راسخان در
تاب انوار خدا نى بهم پيوسته
نى از هم جدا
( 757) هر كه باشد
طالع او ز آن نجوم نفس او كفار
سوزد در رجوم
( 758) خشم مريخى
نباشد خشم او منقلب رو غالب و
مغلوب خو
احتراق: قران آفتاب
با يكى از خمسهى متحيره (زحل، مشترى، مريخ، زهره، عطارد.) (شرح بيست باب از ملا
مظفر گنابادى) نيز، جع: ب 66.
مشتهر: داراى شهرت،
نامور، اسم فاعل است از اشتهار كه مطابق تلفظ پارسيان در بعضى از صيغ اسم فاعل، بفتح
حرف ما قبل آخر بكار رفته است. نظير: كافر، مجاور:
دنيا خطر ندارد
يك ذره سوى خداى داور بىياور
نزديك او اگر
خطرش هستى يك شربت آب كى خوردى
كافر
ديوان ناصر خسرو، ص
148
شبى مشك رنگ و
دراز و مجاور چو زلفين و ميعاد هجران دل بر
همان مأخذ، ص 149
رجوم: جمع رجم بمعنى پراندن و پرتاب كردن سنگ. مستفاد است از آيهى شريفه:
وَ لَقَدْ زَيَّنَّا اَلسَّماءَ اَلدُّنْيا
بِمَصابِيحَ وَ جَعَلْناها رُجُوماً لِلشَّياطِينِ 67: 5. (الملك، آيهى 5).
منقلب رو: باز
گردنده بعقب، وارونه رو، كژ رو، مجازا، روى در انحطاط دارنده. و اين تعبير مناسبتى
با اصطلاح منجمين ندارد كه اولين برج هر فصل را ((منقلب)) مىنامند، ممكن است ناظر
باشد به اصطلاح ((راجع، عاكس)) در صفت خمسهى متحيره. التفهيم، طبع طهران، ص 78.
اين اختران عبارتاند از جانهاى اوليا و مردان حق و آسمانها، مراتب ظهور آنهاست كه
در اين افلاك ظاهر مىشوند و در انوار الهى مستغرقاند و كافران را بنور خود
مىسوزند و خشم ايشان براى خدا و در راه اجراى حق و عدالت است و از سر هواى نفس
نيست و مانند غضب و حميت پهلوانان ميدان حس، سبب پستى و باز گشت بدرجات نازلهى
اخلاق زشت نمىشود كه بظاهر قوى و غالب در نظر مىآيند و در واقع مغلوب هوى و
آرزوهاى خويشاند، آسمانها و آفتاب غيب را مولانا بار ديگر در مثنوى مطرح كرده
است. ج 1، ب 2035 ببعد.
دربارهى تفاوت گله
و خشم مردان خدا با گله و خشم ديگران. جع: مثنوى، ج 4، ب 775 ببعد.
و بعضى از شارحان
مثنوى گفتهاند كه مراد از اختران، اولياى كملاند و آسمانها، دوائر عروج و نزول
آنهاست و يا آن كه اختران، اسماء و صفات الهيهاند و هفت آسمان، مراتب ظهور حق است
از وحدت و عالم عقول و نفوس ناطقه و نفوس منطبعه و مثال مقيد و مطلق و اعيان
موجودات كه مجموعا هفت است. شرح ولى محمد اكبر آبادى.
( 759) نور غالب
ايمن از نقص و غسق در ميان
اصبعين نور حق
غسق: تاريكى شديد.
اصبعين: تثنيهى اصبع است بمعنى انگشت. اين تعبير مأخوذ است از حديث: ان قلوب بنى
آدم كلها بين اصبعين من اصابع الرحمن كقلب واحد يصرفه حيث يشاء. احاديث مثنوى،
انتشارات دانشگاه طهران، ص 6. جان انبيا و اوليا را بنور تشبيه مىكند بلحاظ آن كه
مايهى معرفت و هدايت مىبخشد و مردم در تاب آن نور، راه خدا را باز مىجويند و آن
نورى است كه تاريكى بر آن غلبه نمىكند و هرگز بكمى نمىگرايد و ايمن است از كاست
و تيرگى و غالب است بر ظلمت درون ولى اين نور در عين غالبيت، مغلوب تصرف حق است و
در خدا فانى است و هر چه مىكند باشارت حق مىكند، اين نكته را روى تشبيه بچيزى كه
ميان دو انگشت قرار گيرد بيان فرموده است. شارحان مثنوى ((اصبعين)) را بصفات جلال
و جمال تفسير كردهاند و آن نيز بىمورد نيست.
( 760) حق فشاند آن نور را بر
جانها مقبلان برداشته دامانها
( 761) و آن نثار
نور را وايافته روى از غير
خدا بر تافته
( 762) هر كه را
دامان عشقى نابده ز آن نثار
نور بىبهره شده
مقبل: نيك بخت.
اشاره است به حديث: ان اللَّه تعالى خلق خلقه فى ظلمه فالقى عليهم من نوره فمن
اصابه من ذلك النور اهتدى و من اخطاه ضل. احاديث مثنوى، انتشارات دانشگاه طهران، ص
6.
مقصود آنست كه فيض
حق پيوسته و دائم است ولى شرط يافتن آن، طلب و عشق است و كسى كه عشق و طلبى ندارد
و خود را مستعد انوار فيض نمىكند بىبهره مىماند درست و راست مانند كسى كه در
زير درخت ميوه دار باشد و باغبان شاخههاى درخت را مىتكاند و ميوه بزير
مىافشاند، اين چنين كس اگر دامن خود را بزير شاخ گيرد ميوه در دامنش مىريزد و با
دامنى پر از باغ بيرون مىرود و اگر كاهلى كند و دامن بر نگيرد با دست و دامن تهى
از باغ خارج مىشود، اين سخن ما را متنبه مىسازد كه نبايد باميد دوام فيض در
گوشهاى بنشينيم و دست از طلب و كار بكشيم زيرا تا عشق كه سرمايهى كاميابى است از
درون ما سر نزند از فيض حق بهرهور نخواهيم شد. اين ابيات بمنزلهى توضيح و بيان و
تعريف نور حق و كيفيت وصول آن بجان طالبان است.
( 763) جزوها را
رويها سوى كل است بلبلان را
عشق با روى گل است
حكما مىگفتند كه
ميل طبيعى ميان اجزاء عناصر و مراكز آنها وجود دارد و بدين جهت سنگ را كه بهوا
پرتاب مىكنيم بزمين باز مىآيد و آب كه تبخير مىشود بهوا بالا مىرود و بر اين
اصل مبتنى است جملهى معروف: الجزء يميل الى الكل. مولانا اين قاعده را براى تاييد
جذب جنسيت آورده است، مصراع دوم تعبيرى شاعرانه است.
( 764) گاو را رنگ از برون و مرد
را از درون جو رنگ سرخ و زرد را
( 765) رنگهاى نيك
از خم صفاست رنگ زشتان از
سياهابهى جفاست
( 766) صِبْغَةَ
اَللَّهِ 2: 138نام آن رنگ لطيف لعنة
اللَّه بوى اين رنگ كثيف
سياه آبه: آبى آميخته بلاى و لژن، آبى كه
بوسيلهى كندن جويى دراز از باتلاق و النگها جارى مىكنند و آن آب معمولا گوارا
نيست. در حدود كرج آن را سياه آب مىگويند.
صِبْغَةَ اَللَّهِ 2: 138:
مقتبس است از آيهى شريفه:
صِبْغَةَ اَللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ
اَللَّهِ صِبْغَةً 2: 138. (البقرة، آيهى 138)
كه مفسرين آن را به توحيد و اسلام و دين خدا و
فطرت و حجت خدا تفسير كردهاند و صوفيان مىگويند كه آن رنگ بىرنگى است يعنى عدم
تقيد نسبت بعادات و تلقينات كه مصنوع بشر است و نهادهى حق نيست و در مرتبهى
اشباح، اين رنگ آثار توفيق و در مرتبهى ارواح و سرائر، انوار تحقيق است. جع:
لطايف الاشارات از ابو القاسم قشيرى، نسخهى عكسى، كشف الاسرار، انتشارات دانشگاه
طهران، ج 1، ص 382، 387، تفسير امام فخر رازى، طبع آستانه، ج 1، ص 753- 752 بيان السعادة، طبع ايران، ج 1، ص 81.
بعقيدهى مولانا قيمت و امتياز انسان بصفات و اخلاق نيك و دورى از قيد و تعصب است
و نژاد و گوهر و خون و رنگ سفيد يا سياه موجب امتياز او نمىشود و اين امور كه
زادهى اقليم و محيط و نيز غير اختيارى است نبايد مردم را از يكديگر جدا سازد و
تفاوتى در حقوق بوجود آورد، اين مطلب را بصراحت در مثنوى، ج 1، ب 2894 ببعد بيان
فرموده است و ما در آن باره سخن خواهيم گفت، مولانا قرنها پيش از مردم امروزين
الغاى امتيازات نژادى را عنوان كرده و بر اين امتيازات ريشخند زده است. اين ابيات
نيز ناظر بهمين است كه اگر حيوانات را از روى رنگ مىشناسيم و ارزش مىدهيم، بشر
را با آنها نبايد قياس كنيم زيرا تمايز و تفاضل افراد بشر بامور معنوى است از قبيل
اعتقاد پاك و اخلاق نيك و بىرنگى كه صفت خدايى است نه قد و قامت و رنگ پوست.
پایان شرح و تفسیر ایبات خوانده شده از مثنوی معنوی در جلسه بیستونهم گروه
خمر کهن
===========================================================
این متن توسط پانویس تهیه شده است.
بازگشت به صفحه اصلی وبلاگ گروه خمر کهن