شرح و تفسیر ابیات خوانده شده در جلسه بیستوهشتم
گروه خمر کهن
طبق
معمول، متن را از CD مثنوی
معنوی شرکت نور سافت برگرفتهایم. ابتدا شرح
مرحوم فروزانفر و سپس تفسیر مرحوم جعفری را آوردهایم. ابیات از دفتر اول بیت 668
شروع میشوند و تا بیت 720 ادامه دارند.
بديع الزمان
فروزانفر، جلد 1، صفحهى 274
( 668) بعد ماهى خلق گفتند اى مهان از اميران كيست بر جايش نشان
( 669) تا به جاى او شناسيمش امام دست و دامن را بدست او دهيم
نشان: علامت، ظاهرا، بمعنى نشانده و گمارده. (صفت مفعولى).
اميم: مطابق قواعد زبان عربى هر گاه پيش از الف (ساكنه) كسره واقع
شود فتحهى قبل از الف متمايل بكسره و الف نزديك به يا و شبيه به ياء مجهول در
پارسى تلفظ مىشود، صرفيين اين عمل را ((اماله)) مىگويند، بنا بر همين قاعده
مولانا ((امام)) را با ((دهيم)) قافيه كرده است، شعراء پارسى زبان از اينگونه
قافيه بسيار آوردهاند. دست و دامن بدست كسى دادن: بكنايت، تسليم شدن، شايد بيعت
كردن مطابق رسوم صوفيه كه پس از وفات شيخ نسبت بجانشين او تجديد بيعت مىكنند، اين
عمل را صوفيان ((بيعت ولويه)) مىنامند.
( 670) چون كه شد خورشيد و ما را كرد
داغ چاره نبود بر مقامش از
چراغ
( 671) چون كه شد از پيش ديده وصل
يار نايبى بايد از او مان
يادگار
مقصود ازين تشبيه و تمثيل اينست كه سلوك راه حق و طى طريق بدون راهبر
و پيرى ميسر نيست، اين مطلب را پيشتر باز گفتيم و آن يكى از اصول مهم بلكه پايهى
اصلى تصوف است زيرا جهت امتياز پيران طريقت با علماء ظاهر از همين نقطه پديد
مىآيد كه علماء ظاهر دانستن احكام و مبانى شريعت را براى وصول بكمال و حصول سعادت
كافى مىدانند و صوفيان بر خلاف ايشان معتقداند كه هر كس دست بدامان پيرى نزند و
از او آداب حضرت را نياموزد هرگز روى فلاح و رستگارى نخواهد ديد (رسالهى قشيريه،
چاپ مصر، ص 181) و بنا بر اين هر گاه پيرى از ميان رفت بناچار ديگرى بايد بجاى او
بنشيند و مريدان را دستگيرى كند اين اصل اكنون مورد اتفاق همهى سلاسل فقر است و
دير است تا آن را اصلى واجب و لازم و غير قابل عدول مىشناسند و ليكن بعضى از
مشايخ صوفيه گفتهاند كه شيخ بر دو نوع است يكى شيخ تعليم و ديگرى شيخ تربيت. شيخ
تعليم آنست كه اصول طريقت را بمريد مىآموزد و وجود او ضرورى است، شيخ تربيت آنست
كه اعمال مريد را زير نظر مىگيرد و در مراحل مختلف وظايف او را معين مىكند و اين
چنين كس وجودش ضرورت ندارد و هر گاه مريد هوشيار و خردمند باشد از روى آن چه
آموخته است مىتواند بكمال نائل آيد هر چند كه با وجود شيخ مربى راه آسان تر و خطر
كمتر است. (الرسائل الصغرى، طبع بيروت، ص 108-
106، 130- 127، اين رسائل نوشتهى
ابو عبد الله محمد بن عباد نفرى است از مشايخ مغرب، متوفى 792) و اين عقيده كه ابن
عباد اظهار مىدارد چندان درست بنظر نمىآيد از آن جهت كه ابواب معاملات و اصول
مجاهدات مانند نسخههاى علاج و درمان است كه اطبا به بيماران مىدهند و يا آن كه
در كتب دارو شناسى ثبت و ضبط مىكنند و هرگز پيش از تشخيص مرض و آزمايشهاى دقيق،
آن داروها را تجويز نمىكنند پس در امراض روحانى هم تشخيص مرض بر شروع معالجه بايد
مقدم باشد و طبيبى بايد كه امراض روح و راه درمان آنها را بشناسد و بحيلت تجربت
آراسته باشد و طى طريق غيب و حقيقت، از روى كتب فقه و اخلاق چنانست كه ما از روى
كتب دارو شناسى بمعالجهى خود يا ديگران بپردازيم علاوه بر آن كه هر دارويى براى
هر گونه مرض نيست و تشخيص مقدار استعمال آن نسبت بحالت مزاجى و سنين عمر و شدت و
ضعف مرض تفاوت دارد و اينها را طبيب مجرب تواند دانست همچنين هر يك از انواع
معاملات و مجاهدات داروى نوعى از امراض باطنى است و بدون شناسايى احوال بيمار و
بيمارى، قيام بدانها هيچ فايدهاى نمىبخشد و ما مىدانيم و از حكايات پيران
مىتوانيم دريابيم كه ايشان كسى را كه رنجور غرور يا تكبر بوده بنحوى خاص متنبه
مىساختهاند و مردم مال دوست و جاه پرست را هر يك بنوعى ديگر و وظايف مخصوص به
اصلاح مىآوردهاند و اين راهها پيش ايشان روشن بوده است، ازين بگذريم كه هواى نفس
و آرزو هميشه در كمين است و نمىگذارد كه انسان بدان چه مىداند عمل كند و گاهى
نيز چنان پرده بر روى معلومات و تجارب وى مىكشد كه پندارى هرگز بدانها آشنايى
نداشته است و بنا بر آن چه گفتيم نظر مولانا بحقيقت نزديك تر است از تصور ابن
عباد.
( 672) چون كه گل بگذشت و گلشن شد
خراب بوى گل را از كه يابيم از
گلاب
مناسب است با مضمون اين بيت:
فان يك سيار بن مكرم انقضى فانك ماء الورد ان ذهب الورد
ديوان متنبى، طبع مصر، ص 380
( 673) چون خدا اندر نيايد در عيان نايب حقاند اين پيغمبران
چون مقصود اصلى از خدا شناسى در اديان و در تصوف، تشبه بخداوند و
تقرب بدوست و نزديكى بخدا از راه صورت و از جهت مكان متصور نمىشود زيرا او در
مكان نمىگنجد، اين تقرب تنها از راه تخلق و تحقق بصفات خدا بايد صورت گيرد و اين
طبيعى است كه معرفت و تخلق از راه حس و ديدن صفات الهى در كسى كه بدانها متحقق است
زودتر و آسان تر امكان مىپذيرد و از دگر سوى خدا را بحس ادراك نمىتوان كرد بدليل
آن كه ادراك حسى محدود است و سعه و احاطهى ذات حق چنانست كه حس بر آن محيط
نمىشود همچنين اسماء و صفات الهى عبارتست از جميع مظاهر وجود طولا و عرضا و ازلا
و ابدا بنا بر اين تحقق باسماء و صفات خداوندى بنحو مستقيم امكان پذير نيست و از
اين رو قبله و وجههى تكامل انسان بناچار بايد كسى باشد كه باوصاف و اخلاق خداوند
متصف باشد تا سالك وى را نمونهى كار و سرمشق خود قرار دهد و از طريق تشبه بدو
بكمال معرفت و خدا شناسى واصل گردد، اين كس پيغمبر باشد يا ولى كامل نايب خداست در
غرض اصلى از ايجاد كه ظهور و اظهار كمال است.
( 674) نه غلط گفتم كه نايب با
منوب گر دو پندارى قبيح آيد نه
خوب
اما اين نايب كه در اظهار كمال از حق نيابت مىكند با منوب عنه كه
حقيقت وجود است و يا روشن تر بگوييم خداست تفاوتى ندارد هم از آن جهت كه سالك بايد
فرمان و حكم او را عين امر الهى بداند و سر از حكم وى نپيچد و بباطن و بظاهر آداب
بندگى را ملحوظ و محفوظ بدارد و هم از آن نظر كه الوهيت عبارت است از استجماع و
تحقق باوصاف كمال و مفروض اينست كه نبى و ولى كامل بدان اوصاف تحقق يافته تا
شايستهى نيابت شده است و يا از آن نظر كه در حق فانى است و غبار تعين از وجود او
برخاسته است و هر چه مىگويد و مىكند بحق مىگويد و مىكند پس او از خدا جدا نيست
و نايبى چنين عين منوب عنه است.
براى توضيح بيشتر، جع: فصوص الحكم، طبع لبنان، ص 84- 80 تعليقات دكتر عفيفى، ص 60.
( 675) نه دو باشد تا تويى صورت
پرست پيش او يك گشت كز صورت
برست
( 676) چون به صورت بنگرى چشم تو
دست تو به نورش درنگر كز چشم
رست
( 677) نور هر دو چشم نتوان فرق كرد چون كه در نورش نظر انداخت مرد
صورت امرى است زايل و متغير كه هرگز بثبات و پايدارى موصوف نمىشود و
از اين رو مطلوب سالك كه در پى معشوق جاويد و مطلوب پايدار است نتواند بود اما اهل
ظاهر كه پرده از پيش چشمشان بر نگرفته و در حجاب كثرت و صورت ماندهاند نظر بر
معنى و حقيقت نمىافكنند و در نتيجه ميان اولياى حق فرق مىگذارند تا يكى موسوى و
ديگرى عيسوى و يكى نعمتى و يكى حيدرى مىشود و بر سر صورت بجدال بر مىخيزند و
خونها مىريزند و يا آن كه اوليا را از حق و جهان را از جهان آفرين جدا و بيگانه
مىپندارند، اينها اگر چشم صورت گداز داشته باشند خواهند ديد كه يك حقيقت است كه
در جهان جلوهگرى مىكند و اختلاف در مراتب ظهور و صور تجليات اوست مانند چشم حسى
كه بظاهر دو تاست و نور و بينايى آن، يكى بيش نيست و با آن كه چشم تعدد دارد ولى
آن چه ديده مىآيد تنها يكى است مگر آن كه در چشم علتى و آفتى روى داده باشد و بنا
بر اين هر گاه بحقيقت و آن چه مناط بينايى است نظر افكنيم يك چيز بيش نيست هر چند
كه صورت و آلت بينايى متعدد است ولى اين كثرت زوال پذير است و در خور اعتنا نتواند
بود، كثرت مظاهر نيز همين حكم دارد و سبب تعدد حقيقت نمىشود پس اوليا از خدا جدا
نيستند و با وى يگانهاند.
( 678) ده چراغ ار حاضر آيد در
مكان هر يكى باشد به صورت غير
آن
( 679) فرق نتوان كرد نور هر يكى چون به نورش روى آرى بىشكى
( 680) گر تو صد سيب و صد آبى
بشمرى صد نماند يك شود چون
بفشرى
آبى: به، بهى، سفر جل (ميوهى معروف) نوعى از انگور كبود نيم رنگ.
(شرح ولى محمد اكبر آبادى، آنندراج). نظير آن:
چراغكهاست كاتش را جدا كرد يكى اصلست ايشان را و منشا
ديوان، ب 1236
صد هزارند و ليكن همه يك نور شوند شمعها يك صفتند ار بعدد بسيارند
ديوان، ب 8097
آن عددها كه در انگور بود نيست در شيره كز انگور چكد
ديوان، ب 8696
انار شيرين گر خود هزار باشد و گر
يك چو شد يكى بفشردن دگر شمار
چه باشد
ديوان، ب 9453
صد هزاران سيب شيرين بشمرى در دست
خويش گر يكى خواهى كه گردد
جمله را در هم فشار
صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست
شد چون نماند پوست، ماند،
بادهاى شهريار
ديوان، ب 11335، 11336
روح يكى دان و تن گشته عدد صد
هزار همچو كه بادامها در صفت
روغنى
ديوان، ب 32107
اگر چه صد هزار انگور گويى يك بود
جمله چو واشد جانب توحيد جان
را اين چنين يابى
ديوان، ب 26608
( 681) در معانى قسمت و اعداد نيست در معانى تجزيه و افراد نيست
معانى و حقائق غيبى كه ذات و اوصاف اوست يا مجردات بسيطاند و كليت
آنها به اعتبار سعه و جمعيت كمالات است و مانند مفاهيم كلى انتزاعى و منطقى نيستند
و بنا بر اين مانند جنس عالى بر اجناس متوسط و يا جنس سافل بر انواع، قسمت نمىشوند
و چون وحدت آنها ذاتى است و عددي نيست بنا بر اصل: صرف الشيء لا يتكرر. تعدد
نمىپذيرند و چون بسيطاند قابل تحليلاند به اجزاء نيستند و از افراد تركيب
نمىيابند تا تجزيه شوند و يا آن كه بساطت آنها ذهنى و خارجى است پس مانند انواع
كه مركب از جنس و فصل هستند داراى افراد نيستند، معنى اول بمناسبت آنست كه افراد
را بمعنى اجزاء مركب فرض كنيم و معنى دوم مبتنى بر آنست كه افراد را بمعنى مصطلح
در علم منطق و اشخاصى كه زير نوع قرار مىگيرند معتبر شماريم. اضافه مىكنيم كه
نفس و ديگر مجردات بعقيدهى صدر الدين شيرازى صرف وجوداند و ماهيت ندارند و بنا بر
اين مركب نيستند. نظير اين معنى:
در جهان وحدت حق اين عدد را گنج
نيست وين عدد هست از ضرورت در
جهان پنج و چار
ديوان، ب 11334
( 682) اتحاد يار با ياران خوش است پاى معنى گير صورت سركش است
مىتوان گفت كه خوشى و لذت از اتصال و ادراك چيزى ملايم و موافق طبع
حاصل مىشود و در آن حالت ادراك كننده با آن چه ادراك مىشود نوعى اتصال و يگانگى
حاصل مىكند پس خوشى زادهى پيوستگى و يگانگى است و اين اصل در همهى موارد راست و
درست مىآيد و از اين رو سالك بايد طلسم صورت را در هم شكند زيرا با وجود تعين و
صورت، يگانگى صورت نمىپذيرد و خلاف و جدايى پديد مىآيد كه ريشهى تمام نزاعها و
جنگها و ناخوشيها و آلام بشرى است و اين خصومتها و تعصبات دينى سراسر از دل بستگى
بصورت و وقوف در وجود شخصى پديد آمده است ولى اگر بمعنى توجه كنيم خواهيم ديد كه
انبيا و اوليا از يكديگر بيگانه و جدا نيستند و همه ظهور يك حقيقتاند و در آن
صورت موسوى دشمن عيسوى و مسلمان خصم اين هر دو نخواهد بود بلكه با يكديگر دوست و
برادر و يار و ياور خواهند شد و از هم نفرت نخواهند داشت و جامعهى بشرى در نتيجهى
اتحاد و هم قدمى، غرق در لذت و خوشى خواهد بود.
( 683) صورت سركش گدازان كن به رنج تا ببينى زير او وحدت چو گنج
طريق رهايى از صورت نزد صوفيه مجاهده و ريشه كن ساختن هوى و آرزوست
نه ويرانى بدن بمعنى خود كشى و بىتوجهى بحفظ بهداشت و صحت و استقامت اعضا براى آن
كه مانع انسان از اتحاد و يگانگى همين اغراض و آرزوهاى نفسانى است و بدين جهت
كسانى كه غرض كمتر بر آنها دست تسلط گشوده است از خلاف و نزاع دورتراند و آنها كه
شهوت و اميال نفسانى بر آنها مستولى است غالبا و باندك چيزى راه دشمنى و عناد مىسپرند
پس اگر كسى بتواند اغراض را در خود بكشد آن چه مايهى غيريت و دوگانگى است از وجود
او نفى و طرد مىشود و بوحدت دست مىيابد و اگر ما بتوانيم كه بر اثر مجاهدت و نفى
اغراض، باطن خود را بزداييم و مهذب سازيم بنوع ديگر از وحدت نيز مىرسيم و آن وحدت
و يگانگى اجزاى جهان و شهود حق در آنها و فناى آنها در وجود حق تعالى است كه صوفيه
آن را غايت معرفت و شهود مىشمارند.
( 684) ور تو نگذارى عنايتهاى او خود گدازد اى دلم مولاى او
( 685) او نمايد هم به دلها خويش
را او بدوزد خرقهى درويش را
مولى: بنده و مملوك. خرقه: پارهى جامه، قطعهى كهنه از نوع بافتنى و
پوست، وصله و پينه، جامهى پينه زده و وصله دار، جامهى مخصوص صوفيان كه از
قطعههاى مختلف و رنگارنگ بافتنى يا پوست بهم مىدوختهاند، اين جامه از سر پوشيده
مىشده و مدخل آن از روى شانه و پيش بسته بوده است، آن را ((مرقعه)) نيز
مىگفتهاند، دلق و دلق مرقع نيز ازين گونه لباس بوده است. تلبيس ابليس، طبع مصر،
ص 186، كشاف اصطلاحات الفنون، در ذيل: خرقه، فرهنگ البسهى مسلمانان، انتشارات
دانشگاه طهران، ص 175- 174.
حق تعالى همچنان كه مبدا و اول موجودات است و موصوف است به ((الاول))
آخر موجودات نيز هست و بدين جهت متصف است به ((الاخر)) اقتضاى اسم آخر آنست كه همه
چيز بدو باز گردد چنان كه در قرآن كريم است:
إِنَّ إِلى رَبِّكَ اَلرُّجْعى 96: 8. (العلق،
آيهى 8) وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ اَلْمُنْتَهى 53: 42.
(النجم، آيهى 42) و مقيد
مادام كه در تقييد است به مطلق رجوع نتواند كرد پس قيد و تعين بايد مرتفع شود تا
مقيد به مطلع باز گردد و معنى ((الاخر)) متحقق و ظاهر شود و بر اين مقدمه هر گاه
صورت بمجاهدهى عبد، گدازان نشود حق تعالى بعنايت تام و تمام خود كه اقتضاى آن
تكميل هر ناقص و رسانيدن آن بنهايت كمال است حجاب صورت را بالا مىافكند تا سلطنت
معنى پديد آيد و صفت ((الاخر)) ظاهر گردد و شايد مولانا مىخواهد بگويد كه اگر
بسلوك و مجاهده صورت را نگدازيم از طريق جذب اين مقصود حاصل خواهد شد.
مىشود اينگونه هم توجيه كرد كه اگر صورت را به ((موت ارادى))
نگدازيم حق تعالى آن را به ((موت طبيعى)) از ميان خواهد برد.
و بيت دوم اگر چه متمم بيت اول است ولى مىتواند اشاره بمذهب تجلى
نيز باشد كه بحكم آن حق تعالى معشوق خويش است و باقتضاى معشوقيت جمال خويش را در
جلوه مىآرد و ايجاد نيز در نتيجهى همين تجليات آغاز شده و بكمال مىرسد و اين
مقتضاى اسم ((الظاهر)) است. و مقصود از دوختن خرقهى درويش آنست كه حق اين جدايى و
تفرق را سرانجام به پيوستگى و اتصال بدل مىكند خواه در مرتبهى كشف و شهود كه عين
سالك هنوز باقى است ولى رويت جدايى از ميان بر مىخيزد و يا بحسب واقع در مرحلهى
فناى كلى كه عين سالك در نور حق مضمحل مىگردد و شاهد و شهود او در مشهود، نيست و
محو مىشود.
( 686) منبسط بوديم و يك جوهر همه بىسر و بىپا بديم آن سر همه
( 687) يك گهر بوديم همچون آفتاب بىگره بوديم و صافى همچو آب
( 688) چون به صورت آمد آن نور سره شد عدد چون سايههاى كنگره
( 689) كنگره ويران كنيد از منجنيق تا رود فرق از ميان اين فريق
منبسط: گسترده و گشاده: محيط به اعتبار سعه و جمعيت كمالات، بدون قيد
و تعين. بىسر و بىپا: مجازا، نامحدود. آن سر: اصطلاحا، عالم غيب، ذات حق. گره:
عقده و آفتى كه در جواهرات افتد، بىگره: مجازا، پاك و خالص. سره: پاك، گزيده، نوع
عالى از هر چيز. كنگره: بضم اول و سوم (آنندراج) و بفتح اول و ضم سوم (مطابق تلفظ
مردم طبس و بشرويه) شكلهاى مثلث يا نيم دايره از گل يا از آجر و سنگ كه بر بالاى
ديوار يا بارو و برج قلعه سازند. منجنيق: بفتح و كسر اول فلاخن مانندى كلان كه
سنگهاى درشت را بدان پرتاب مىكردهاند، اصل آن يونانى است. پيشتر گفتيم كه وجود
نزد صوفيه يك حقيقت است داراى دو وجه يكى جهت اطلاق و ديگر جهت تقييد، جهت اطلاق،
حق و جهت تقييد، خلق است كه ظهور مرتبهى اطلاق است و مولانا در اشاره بدين اصل
مىگويد كه چون ما در مرتبهى اطلاق بوديم يگانه و متحد بوديم زيرا هنوز كثرت و
تعينى پديد نيامده بود و منبسط و محيط و نامحدود بوديم زيرا وجود مطلق محيط و جامع
جميع كمالات است و بهيچ حدى محدود نمىشود و مانند آفتاب بوديم زيرا وجود ظاهر با
لذات و مظهر للغير است و بدين معنى آن را نور و ضيا مىگويند و مانند آب پاك و
بىرنگ بوديم ولى آن حقيقت در لباس اسما و صفات جلوه كرد، صور خلق ظاهر شد و كثرت
و تعين پديدار گشت مانند آفتاب كه بر بارو و برج قلعه افتد و سايههاى متعدد در
نمود آيد، نور آفتاب يكى است و تعدد سايهى كنگره آن را متعدد نمىكند و اگر كنگره
از ديوار فرو ريزد تعدد بر مىخيزد پس با منجنيق مجاهده كنگرهى صورت را ويران
بايد كرد و به اصل نور باز بايد رفت تا وحدت و يگانگى روى نمايد و حجاب تعين بيكسو
رود.
اين ابيات صريح است در مذهب وحدت وجود و اكثر شارحان مثنوى از تفسير
آنها ظاهرا بملاحظهى عوام و ظاهر پرستان خود دارى كردهاند، بعضى نيز اين وحدت را
در مرتبهى صور علميه و اعيان ثابته فرض نمودهاند.
( 690) شرح اين را گفتمى من از مرى ليك ترسم تا نلغزد خاطرى
مرى: مخفف و اماله شدهى كلمهى ((مراء)) است كه در عربى بمعنى جدال
و ستيزه كردن بكار مىرود، ((از مرى)) متمم مصراع دوم است يعنى شرح اين اصل را باز
مىگفتم ولى ترس دارم كه خاطرى درين بحث و جدال بلغزد.
( 692) پيش اين الماس بىاسپر ميا كز بريدن تيغ را نبود حيا
الماس: مجازا، هر چيز برنده و تيز، شمشير.
تو گفتى كه الماس جان داردى همان گرد تيره روان داردى
شاهنامهى فردوسى
( 706) جوزها بشكست و آن كان مغز
داشت بعد كشتن روح پاك نغز
داشت
( 707) كشتن و مردن كه بر نقش تن
است چون انار و سيب را بشكستن است
( 708) آن چه شيرين است او شد
ناردانگ و آن كه پوسيده ست نبود غير بانگ
( 709) آن چه با معنى است خود پيدا
شود و آن چه پوسيده ست او رسوا شود
ناردانگ: آب انار (آنندراج) شربت ترش و شيرين خوش مزه (المنهج القوى)
ظاهرا شربت انار، تصور مىرود كه مقصود ((ناردان)) است در تعبيرات امروز و آن
دانهى انار است كه خشك مىكنند و در خورشها بمنزلهى چاشنى بكار مىبرند. روح
انسانى هر گاه درين نشاه و عالم بصفات نيك متصف شود و بكمال رسد مطابق عقيدهى
حكما بسعادت ابدى نائل مىآيد و اگر باوصاف مذموم و زشت متصف گردد بشقاوت جاودانى
واصل مىشود و مرگ آزمايشى است كه پرده از روى كار سعيد و شقى بر مىدارد، عقايد
مذهبى نيز بدين نظر نزديك است، ولى از گفته مولانا ممكن است استفاده شود كه روح
كامل باقى مىماند و جانى كه ناقص است بنعمت بقا متنعم نمىگردد هر چند ابيات بعد
كه بر رسوايى جان نارسيده دلالت دارد اين فرض را تاييد نمىكند. شكستن جوز و انار
و سيب تمثيلى است از مرگ و بر هم خوردن صورت و در هم شكستن بدن. بعضى از فلاسفه
معتقد بودهاند كه تنها نفوسى كه بكمال رسيده باشند جاويدان خواهند بود و سائر
نفوس همچنان در بدنها مىمانند و از بدنى بدن ديگر نقل مىكنند تا بدرجهى كمال برسند
و در غير اين صورت بقاء آنها ممكن نيست. جع: شرح مواقف، طبع آستانه، ج 3، ص
230- 229.
( 710) رو به معنى كوش اى صورت
پرست ز آن كه معنى بر تن صورت
پر است
( 711) همنشين اهل معنى باش تا هم عطا يابى و هم باشى فنا
جان محرك بدن است و اوست كه بدن را در كار مىآورد و بر كار مىدارد
بدين مناسبت جان را بمنزلهى بال و پر مىگيرد زيرا مرغ، بدون پر از پرواز فرو
مىماند همچنين كمال و ارتقاى صورت بواسطهى جان و اوصاف روحانى است و اگر صورت
مطلوب واقع شود براى آنست كه معنى و صفتى در آن متجلى است فى المثل اگر انسان غذا
را طلب مىكند بدان علت است كه بدن را از ضعف و انحلال حفظ مىكند و اگر لباس
مىپوشد بجهت آنست كه بدن را از گرما و سرما محفوظ مىدارد و سائر چيزها را بر اين
دو، قياس بايد كرد پس بدن انسان هم خود مطلوب آفرينش و اجتماع نيست بلكه اوصاف
اوست كه بدو صفت مطلوبيت مىبخشد و هر چه معنى بيشتر و قوى تر اين مطلوبيت فزون تر
و موثر تر است آن گاه مولانا راه وصول بدين مقصد را نشان مىدهد و آن بعقيدهى وى
صحبت و همنشينى با اهل معنى و مردان كامل است، تاثير مجالست امرى محسوس است و ما
در بحث از عقيدهى صوفيه در بارهى ضرورت وجود پير بدان اشارت كردهايم ولى مولانا
صحبت را پايهى اصلى فقر و سلوك مىشناسد و ميان علم آموزى كه طريق آن روايت و
سماع است با درويشى و فقر آموزى فرق مىگذارد، درويشى تحقق باوصاف عالى و احوال
قلبى است و آن بنقل و روايت حاصل نمىشود و راه آن صحبت و همگامى است، مقصود از
يافتن عطا، حصول راهنمايى است بوسيلهى مرد كامل و مراد از فتى بودن تحقق باوصاف
فتوت و نيل بكمال است. براى تاثير صحبت، جع: مثنوى، ج 5، ب 1062 ببعد.
( 712) جان بىمعنى در اين تن
بىخلاف هست همچون تيغ چوبين در غلاف
( 713) تا غلاف اندر بود با قيمت
است چون برون شد سوختن را آلت است
( 714) تيغ چوبين را مبر در كارزار بنگر اول تا نگردد كارزار
( 715) گر بود چوبين برو ديگر طلب ور بود الماس پيش آ با طرب
تيغ چوبين مثالى است براى جان نارسيده و ناقص بمناسبت آن كه تيغ
چوبين چيزى را نمىبرد و در حمله و دفاع بهيچ كار نمىآيد، روح ناپخته نيز بوقت
آزمايش يا در حشر گاه ارواح، بكارى نمىخورد و از نعمت بقا و نعيم ملكوت برخوردار
نمىگردد و مانند تيغ چوبين سوختنى است، اين سوختن يا بسبب تالم اوست از ملاحظهى
نقص و تنزل خود چنان كه حكما مىگويند و يا عذاب دوزخ است بدان گونه كه در مذاهب و
اديان شرح مىدهند و متكلمين هم بر آن عقيده گرويده و رفتهاند.
تو چو تيغ ذو الفقارى تن تو غلاف
چوبين اگر اين غلاف بشكست تو
شكسته دل چرايى
ديوان، ب 30173
( 716) تيغ در زرادخانهى اولياست ديدن ايشان شما را كيمياست
( 717) جمله دانايان همين گفته
همين هست دانا رَحْمَةً
لِلْعالَمِينَ 21: 107
زراد خانه: كارگاه اسلحه سازى. زراد: زره گر.
رحمه للعالمين: مقتبس است از آيهى شريفه: و ما ارسلناك الا رحمه للعالمين:
(الانبياء، آيهى 107) كه مفسرين اين رحمت را عبارت از هدايت خلق در امور دينى و
دنيوى و يا دفع عذاب در دنيا و يا حسن اخلاق حضرت رسول (ص) مىدانند و صوفيان
مىگويند كه مردان خدا رحمت و بخشايش آسمانى هستند زيرا خلق را از خود بينى و
انانيت رهايى مىدهند و آنها را بوجودى و حياتى ديگر كه از نشاهى الهى است زنده و
موجود مىسازند و آنها را عين رحمت مىكنند، مولانا نيز همين معنى را خواسته است.
لطايف الاشارات از ابو القاسم قشيرى، نسخهى عكسى، تفسير امام فخر رازى، ج 6، ص
202، بيان السعادة، طبع ايران، ج 2، ص 39.
در اين ابيات هم تاثير صحبت و تربيت پيران را بيان مىكند زيرا پيران
و مشايخ طريقت، وجود ناقص را كامل مىكنند و مبدل مىسازند همان گونه كه كيميا و
مادهى مكمل بعقيدهى كيميا گران قلع را به نقره و مس را به زر بدل مىكند و چه
رحمتى ازين بالاتر كه موجودى ضعيف و بىارزش بر اثر همنشينى، خويش را به ارزش
واقعى انسانى برساند و بنهايت مطلوب واصل گردد. اين دو بيت را هم از گفتهى خواجه
حافظ بخوانيد:
كليد گنج سعادت قبول اهل دلست مباد آن كه درين نكته شك و ريب كند
شبان وادى ايمن گهى رسد بمراد كه چند سال بجان خدمت شعيب كند
ديوان حافظ، ص 127
( 718) گر انارى مىخرى خندان بخر تا دهد خنده ز دانهى او خبر
( 719) اى مبارك خندهاش كاو از
دهان مىنمايد دل چو در از درج
جان
( 720) نامبارك خندهى آن لاله بود كز دهان او سياهى دل نمود
( 721) نار خندان باغ را خندان كند صحبت مردانت از مردان كند
انار خندان: انار رسيده كه پوست آن از پرى بر خود مىشكافد و
دانههاى آن نمايان مىشود. نظير: پستهى خندان. درج: صندوق چهى جواهر. چون در
ابيات پيشين سخن از تاثير صحبت مردان و پيران بميان آمد و همواره شيخان سالوس و
ريا كار بوده و هستند كه خرقه و لباس پيران راستين بر تن مىپوشند و بر سر مسند
مىنشينند و مردم ساده دل را فريب مىدهند اكنون مىگويد كه اگر دست در دامن پيرى
خواهى زد نخست او را بشناس و صحبت پيرى اختيار كن كه مجاهدهى ظاهرش دليل مشاهدهى
باطن و گرمى و سوز سخنش نمودار سوختگى دل باشد نه شيخان فريب كار دنيا پرست كه
علاقهى آنها بصدر نشينى و جاه طلبى و خانقاه دارى نشانهى تيرگى درون و بىخبرى
از عالم حقيقت است، انار خندان، تمثيلى است براى مرد كامل و خندهى لاله، مثالى
است بجهت ظهور نقص مردم سياه اندرون.
پایان شرح ابیات برگرفته از شرح مرحوم فروزانفر
==============================
تفسیر ابیات مذکور مأخوذ از تفسیر مرحوم جعفری
محمد تقى جعفرى، جلد 1، صفحهى 321
( 668) بعد ماهى خلق گفتند اى مهان از اميران كيست بر جايش نشان؟
( 669) تا به جاى او شناسيمش امام تا كه كار ما ازو گردد
تمام
سر همه بر اختيار او نهيم دست بر
دامان و دست او نهيم
( 670) چون كه شد خورشيد و ما را كرد
داغ چاره
نبود بر مقامش از چراغ
( 671) چون كه شد از پيش ديده روى
يار نايبى
بايد ازو مان يادگار
( 672) چون كه گل بگذشت و گلشن شد
خراب بوى گل را از كه جوييم از گلاب
( 673) چون خدا اندر نيايد در عيان نايب حقند اين پيغمبران
( 674) نى غلط گفتم كه نايب با
منوب«» گر دو پندارى قبيح آيد نه خوب
( 675) نى دو باشد تا تويى صورت
پرست پيش او يك گشت كز صورت
برست
( 676) چون به صورت بنگرى چشمت دو
است تو به نورش درنگر كان يك تو است
لاجرم چون بر يكى افتد بصر آن يكى باشد دو نايد در نظر
( 677) نور هر دو چشم نتوان فرق
كرد چون كه در نورش نظر انداخت مرد
تا به جاى او شناسيمش امام تا كه كار ما ازو گردد تمام
اصل امامت و خلافت دامنه
پيامبرى است
شايد بتوان گفت كه مسئله جانشينى يكى از اصول تثبيت شده جوامع بشرى
است، اگر چه اشكال و انواع گوناگونى دارد، و مطابق رسوم و عادات و شئون هر جامعه
رنگ مخصوصى به خود مىگيرد. اگر به اين قانون منطقى توجه كنيم كه هيچ جامعه بشرى
نمىتواند بدون رهبر واقعى، دوامى داشته باشد «خواه از نظر قانون گذارى، و خواه از
نظر تفسير قانون، و بالخصوص از نظر راهنمايى همه جانبه براى زندگانى داراى حركت و
استقرار» اين نتيجه را خواهيم گرفت: كه وجود يك رهبر كه داراى قيافه برترين بوده
باشد، يك اصل ضرورى است، و تمام تواريخ شاهد گوياى اين اصل است، زيرا تا آن جا كه
تواريخ نشان مىدهد هر ملتى كه براى خود رهبرى با قيافه فوق داشته است، هم از نظر
مادى و هم از نظر معنوى داراى تكامل عالىتر و تمدن اصيلتر بوده است.
بارزترين افرادى كه داراى قيافه مزبور بودهاند، پيامبران الهى
مىباشند كه مردم هم روح خود را به آنها تسليم كردهاند و هم جسم خود را. و به
عبارت روشنتر مردم وجدان آزاد خود را در طول تاريخ به كسانى سپردهاند كه آنان
توانستهاند هر دو نيروى گرايش به طبيعت و ما وراى طبيعت آنها را اشباع كنند.
به همين جهت است كه خليفه و جانشين واقعى پيامبر اسلام، بايستى داراى
قيافه الهى شبيه به قيافه خود پيامبر داشته باشد.
آرى جوامع بشرى بدون خصوصيت مزبور براى خود زمامداران و قانون گذاران
انتخاب كرده به زندگانى خود ادامه دادهاند، و از اين به بعد هم مانند گذشته
زندگانى خواهند كرد، ولى تفاوت فقط در همين است كه در زندگانى با رهبرى قيافه الهى
سؤالات مردم در باره «چرا زندگانى مىكنيم» پاسخ داده مىشود، در صورتى كه در
روشهاى معمولى حكومتها و تمدنها، فقط هم زيستى و خوردن و خوابيدن تأمين
مىگردد.
در ايده اسلامى جانشين تقريباً دامنه همان رهبر الهى است كه پيامبر
ناميده مىشود. در آينده در باره اين موضوع بحث بيشترى خواهيم داشت.
احتياج به پيامبران براى جوامع بشرى، از اين روست كه مردم نمىتوانند
به طور مستقيم و محسوس با حواس معمولى با خداوند در تماس بوده باشند، لذا خداوند
از سنخ خود آنها براى آنان پيامبرانى فرستاده است تا بتوانند مشيت خداوندى را در
باره شئون زندگانى مادى و معنوى انسانها بيان نمايند. اين مسئله كه چرا خداوند به
عقول و وجدانهاى انسانى كفايت ننموده آنان را به پيامبران نيازمند كرده است؟ در
مباحث بعدى توضيح داده خواهد شد.
تفسير ابيات
وزير جهود پس از سپردن طومارها چهل روز در خانه نشسته، در به روى
همگان مىبندد و سپس خودكشى نموده از آن «خود» رذل و كثيف رهايى پيدا مىكند.
هنگامى كه مردمان فريب خورده مسيحيون، آن ساده لوحان كه اكثريت تاريخ را تشكيل
داده ميدان براى حيلهگران را ناخود آگاه باز مىكنند، بر سر قبرش اجتماع نموده هنگامى
كه به پا كردند.
آنان از شدت درد فراق وزير نابكار، خاك گور او را به سرهاى خود
مىپاشيدند. يك ماه آن بىچارگان خون از ديدهها فرو ريختند، كوچك و بزرگ و شاه و
گدا در ماتمش نوحه سر دادند.
پس از آن كه سوگوارى آنها تمام شد، در جستجوى جانشين او بر آمدند كه
كيست كه جانشين و خليفه اين نائب عيسى عليه السلام كه از دست ما رفت؟ زود باشيد و
امام و جانشين اين شخص را پيدا كنيد، تا كارها را به او بسپاريم، زيرا او خورشيد
زندگانى ما بود، اكنون كه از دست رفته است بايستى چراغى فرا راه زندگانى خود
بجوييم. اكنون كه از ديدار روى يار محروم گشتهايم، كسى را پيدا كنيد كه بتواند
نمونهاى از او بوده ما خود را به او بسپاريم. آرى چنين است كه:
چون كه گل رفت و گلستان شد خراب بوى گل را از كه جوييم از گلاب
باز دو باره جلال الدين اين مطلب را شروع مىكند كه مسئله نائب و
منوب عنه يعنى شخص الهى و جانشينش دو حقيقت نيستند، و اين حس صورت پرستى ماست كه
آنها را دو نشان مىدهد، و اگر ديده حقيقت بين داشته باشيم و نور واقعى را درك
كنيم خواهيم ديد: كه همه آنها يك حقيقت بيش نيستند.
البته به اين مضمون روايتى در باره امامان وارد شده است كه مىگويد:
«كلهم نور واحد».
(همه پيشوايان راه حق و
حقيقت يك نورند) از اين نظر حقيقتاً چنين است كه آنان در يك روح كلى الهى مشترك
مىباشند.
در بيان آن كه جمله پيغمبران حقند كه (لا نفرق بين احد من رسله)
( 678) ده چراغ ار حاضر آرى در
مكان هر يكى باشد به صورت غير
آن
( 679) فرق بتوان كرد نور هر يكى چون به نورش روى آرى بىشكى
اطلب المعنى من الفرقان و قل لا نفرق بين آحاد الرسل
( 680) گر تو صد سيب و صد آبى
بشمرى صد نماند يك شود چون بفشرى
( 681) در معانى قسمت و اعداد نيست در معانى تجزيه و افراد نيست
( 682) اتحاد يار با ياران خوش است پاى معنى گير صورت سركش است
( 683) صورت سركش گدازان كن ز رنج تا ببينى زير آن وحدت چو گنج
( 684) ور تو نگدازى عنايتهاى او خود گدازد اى دلم مولاى او
( 685) او نمايد هم بدلها خويش را او بدوزد خرقه درويش را
( 686) منبسط بوديم و يك گوهر
همه«» بىسر و بىپا بديم آن
سر همه
( 687) يك گهر بوديم همچون آفتاب بىگره بوديم و صافى همچو آب
( 688) چون به صورت آمد آن نور
سره«» شد عدد چون سايههاى
كنگره
( 689) كنگره ويران كنيد از
منجنيق«» تا رود فرق از ميان
اين فريق
آيه
«قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ
إِلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ إِلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ
يَعْقُوبَ وَ اَلْأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسى وَ عِيسى وَ ما أُوتِيَ
اَلنَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ
لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ« 2:
136»» (بگوييد ما به خدا و به آن چه كه به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و
اسباط و موسى و عيسى و ساير پيامبران نازل شده است (از خدايشان) ايمان آوردهايم
ما ميان هيچ يك از آن پيامبران تفاوتى قائل نيستيم و ما به خدا اسلام آوردهايم.)
( 680) گر تو صد سيب و صد آبى
بشمرى صد نماند يك شود چون
بفشرى
تجسمى در باره وحدت و كثرت
بار ديگر جلال الدين در باره محكوم ساختن اعتقاد به كثرتها در جهان
وجود هجوم كرده با دو تشبيه ادبى اين وحدت را گوشزد مىنمايد:
يكى- اين كه اگر چند نوع
ميوه را به حال طبيعى خود منظور كنى، خواهى ديد: هر يك از آنها داراى شكل و
اندازه مخصوص است، و براى هر يك تمايزى وجود دارد كه از ديگرى تفكيك مىگردد، ولى
هنگامى كه آنها را در هم فشردى، خواهى ديد كه همه آنها در هم آميخته يك نوع آب مىشوند.
البته اين تشبيه يك مسامحه دارد، و آن اين است كه پس از درهم آميختن آب ميوههاى
مختلف مانند سيب و گلابى مثلاً، بدون ترديد طعم آنها عوض شده يك طعم سومى كه
محصول در آميختن آن دو ميوه با هم است ايجاد خواهد گشت.
دوم- اگر شماره زيادى چراغ
بياورى خواهى ديد كه آنها از نظر خصوصيتهاى فلزى مثلاً، يا از جهت كوچكى و بزرگى
با يكديگر مختلفاند، ولى هنگامى كه محصول كار آنها را در نظر بگيرى، خواهى ديد
كه همه آنها يك نور منتشر مىكنند و نورهاى متعدد آنها در يكديگر ادغام گشته هيچ
گونه قابل تمايز نمىباشد. البته
اين مثال تا حدودى از مثال فوق مناسبتر به نظر مىرسد، ولى باز اگر
آن نورها را در امواج گوناگون ملاحظه كنيم خواهيم ديد: قابل تجزيه به امواج مختلفى
مىباشند. و به هر حال هدف جلال الدين روشن است، او مىخواهد اختلاف صورتها را به
كلى الغاء ساخته، از نظر حقيقت يكى بودن همه آنها را گوشزد نمايد.
سپس مىگويد: كثرت در الفاظ و صور جريان دارد، و اما از نظر معنى
تقسيم و كميت و تجزيه و تفكيك ميان آنها امكان پذير نمىباشد.
اين مسئله روشن است كه اگر مقصود از معانى مفاهيم خالص بوده باشند، و
آن مفاهيم از آن جهت كه از صور ذهنيه و از كيفيات روانى محسوب مىگردند، البته
قابل تجزيه نخواهند بود، زيرا اگر مثلاً فرض كنيم كه بخواهيم ده متر كميت را كه در
ذهن تصور نمودهايم، به دو پنج متر تقسيم كنيم، در حقيقت دو پنج متر كه در ذهن ما
نمودار مىگردد دو نصف ده متر مشخص و مفروض نخواهد بود، بلكه دو نمود جديدى است كه
در ذهن ما منعكس شده است.
و از اينجا روشن مىگردد كه ساير كيفيتها و نمودها كه از مقوله كميت
نيستند هنگامى كه حالت مفهومى به خود مىگيرند هرگز قابل تقسيم و تجزيه نخواهند
گشت.
مىگويد: ما در جهان ما وراى طبيعى حالت بسيطى داشتيم، و هنگامى كه
به اين جهان ماديات قدم گذاشتيم، اين حالت بساطت مبدل به تركيب گشته وجود ما مقرون
ماديات و شئون آنها گشت.
عبد الرحمن جامى مىگويد:
حبّذا روزى كه پيش از روز و شب فارغ از اندوه و آزاد از طرب
متحد بوديم با شاه وجود حكم غيريّت به كلى محو بود
ناگهان در جنبش آمد بحر جود جمله را از خود ز خود بىخود نمود
ولى اين مسئله براى ابد در مكتب وحدتىها لا ينحل خواهد ماند كه چرا
از آن حالت بساطت و اتصال به مبدأ اعلا كه عالىترين مقام وجود است، تنزل كرده
اسير ماديات در اين خاكدان و سيه چال گشتهايم؟
( 684) ور تو نگدازى عنايتهاى او خود گدازد اى دلم مولاى او
عنايت خداوندى سر وحدت را بر ما آشكار خواهد
ساخت
مىگويد اگر تو خود نتوانى سر اين وحدت را درك كنى، خود خداوند اين
حالت با عظمت «يكى ديدن» را به تو خواهد بخشيد، البته بايستى به اين نكته اضافه
كرد كه اين عنايت حق پس از آن است كه خود انسان در مقام تعالى و تكامل بر آيد.
«و الذين جاهدوا فينا
لنهدينهم سبلنا».
(آنان كه در راه ما بكوشند
ما آنها را به راههاى خود هدايت خواهيم كرد).
هيجان روانى جلال الدين
اگر درست توجه كنيم خواهيم ديد جلال الدين در اين حال كه مىگويد:
اگر براى كسى پيدا كردن ديد وحدت در موجودات دشوار شود، و نتواند اين
راه را به پيمايد و نتواند از قيد و زنجير كثرتها رهايى يابد، خود خداوند اين كار
را خواهد كرد، اين مطلب را باز با يك هيجان روحى متذكر گشته مىگويد:
«اى دلم مولاى او» اين حالت
روانى كشف مىكند كه جلال الدين نمىخواهد فقط از نظر علمى يا دينى عادى اين
دشوارى را چاره جويى كند، بلكه مانند اين كه خود مبتلا به دشوارى مزبور گشته است،
در حال نيايش به سر مىبرد نه گفتگوى يك مسئله علمى.
و اين حالت روانى در موارد زيادى از مثنوى ديده مىشود كه جلال الدين
را به خود مشغول داشته مطالعه كننده را حقيقتاً منقلب مىسازد.
تفسير ابيات
مىگويد: مشاهده كثرات تو را به اشتباه نياندازد، زيرا اگر ده چراغ
را در يك مكان جمع كنى، خواهى ديد: همه آنها با تمام اختلافاتى كه در صورت و شكل
دارند يك نور را شعلهور مىسازند.
آيات قرآنى هم اختلاف از پيامبران را منفى ساخته، مىگويد: ما ميان
هيچ يك از انبياء تفاوتى قائل نيستيم، يعنى همه آنها مانند يك موجود و يك هدف
مىباشند.
دو باره تشبيه ديگرى مىكند و مىگويد: اگر صد عدد سيب و آبى را
ببينى، خواهى گفت آنها موجودات متكثر و متمايزى هستند، ولى هنگامى كه آنها را
فشردى خواهى ديد همه آنها يك آب دارند.
آرى اگر از صورتها بتوانى تجاوز كرده، به عالم معانى گام بگزارى، خواهى
ديد: مسائل كميت و خواص آن از قبيل تقسيم و تجزيه در آن جا راهيابى ندارد، و در
عالم حقيقت ياران الهى با هم اتحاد دارند.
بيا صورت بينى را رها كن. اگر تو صورت سركش را بگذارى و با رياضتهاى
نفسانى آن را از بين ببرى، زيرا خرابى كثرتهاى صورى گنجى خواهى ديد كه نام آن
وحدت است. اگر تو هم نتوانستى به اين گنج بىپايان برسى، آن خدايى كه دلها در
تصرف اوست، آن خدايى كه راهنماى حقيقى آدميان است، او اين كار را خواهد كرد.
او خدايى است كه نور خود را به دلهاى انسانهايى كه در صدد سير و
سلوك هستند، فروزان خواهد ساخت.
او هر كسى را كه حالت تسليم و درويشى به خود بگيرد ارشاد خواهد كرد.
اين كثرات از عوارض ديار ماده و ماديات است، ما پيش از آن كه به اين
جهان رنگ و صورت قدم بگذاريم، در يك حالت بساطت به سر مىبرديم، نزول ما به اين
جهان ما را گرفتار و اسير علايق جسمانيات كرده است. ما مانند آفتاب يك گوهر بيش
نبوديم، ما مانند آب صافى هيچ گونه گرهى نداشتيم.
از آن هنگام كه پا به صحراى وجود گذاشتيم آن نور خالص و بىپيچ و خم،
تعدد و رنگهاى گوناگون بر خود گرفت، و مانند سايههاى كنگره شمارههاى براى خود
ايجاد كرد.
بياييد كنگره طبيعت را ويران كنيم تا اين تمايزات طبيعى و اين گرهها
كه موجب تاريك و روشن بودن آن نور خالص شده است از بين برود.
در بيان آن كه انبياء عليهم السلام را گفتند: «كلموا الناس على قدر
عقولهم» (زيرا كه آن چه ندانند انكار كنند و ايشان را زيان دارد) «قال عليه السلام
أمرنا ان ننزل الناس منازلهم الى آخره.»
( 690) شرح اين را گفتمى من از مرى ليك ترسم تا نلغزد خاطرى
( 691) نكتهها چون تيغ پولاد است
تيز گر ندارى تو سپر وا پس
گريز
( 692) پيش اين الماس بىاسپر ميا كز بريدن تيغ را نبود حيا
( 693) زين سبب من تيغ كردم در
غلاف تا كه كژ خوانى نخواند بر
خلاف
( 691) نكتهها چون تيغ پولاد است
تيز گر ندارى تو سپر وا پس
گريز
كسى كه استعداد معرفت ندارد نبايستى خود را در
مقابل مشكلات معرفت به خطر بياندازد
نكتههاى علمى يا فلسفى يا عرفانى شبيه به تيغ پولادين است كه بدون
وسيله روبرو شدن و مبارزه با آن بسيار خطرناك است، و اين مسئله كاملاً ديده مىشود
كه مطالب دشوار براى كسانى كه استعداد معرفت ندارند، نه تنها مفيد نيست بلكه مضر
بوده حتى آن اندازه از اندوختههاى ناقص علمى هم كه دارد در معرض تباهى قرار
مىگيرد. پس اين مطلب كه بايستى در فرا گرفتن علوم و فلسفه و ساير معارف يكسان
باشند شبيه به رؤيايى است كه اگر عملى شود زيان آور خواهد بود، و يكى از عوامل
تحير مردم دوران ما مراعات نكردن همين اصل است كه هر كس هر چيزى را كه به نظرش
مىآيد به همه كس و در همه شرايط با قلم يا زبان آزادانه مىگويد.
تفسير ابيات
در باره مباحث گذشته كه شامل وحدت وجود بود، مىگويد: من تقريباً راه
معمولى را پيش گرفتم، و نخواستم دقيقاً تمام نكات را باز گو كنم زيرا درك اشخاص
معمولى آن استعداد را ندارد كه بتواند حقايق عاليه را كاملاً هضم كند. لذا
مىگويد: تا در درون خود مراتب عالى دانش و عرفان را احساس نمىكنى، به اين مطلب
نزديك مشو كه راه بس خطرناكى است.
منازعت كردن امرا با يكديگر در وليعهدى
( 694) آمديم اندر تمامى داستان وز وفادارى جمع راستان
( 695) كز پس آن پيشوا برخاستند به مقامش نائبى مىخواستند
( 696) يك اميرى ز ان اميران پيش
رفت پيش آن قوم وفا انديش رفت
( 697) گفت اينك نائبِ آن مرد من نائب عيسى منم اندر زمن
( 698) اينك اين طومار برهان من
است كاين نيابت بعد ازو آنِ من است
( 699) آن امير ديگر آمد از كمين دعوى او در خلافت بد همين
( 700) از بغل او نيز طومارى نمود تا بر آمد هر دو را خشم و جحود
( 701) آن اميران دگر يك يك قطار بر كشيده تيغهاى آب دار
( 702) هر يكى را تيغ و طومارى به
دست در هم افتادند چون پيلان مست
هر اميرى داشت خيل بىكران تيغها را بر كشيدند آن زمان
( 703) صد هزاران مرد ترسا كشته شد تا ز سرهاى بريده پشته شد
( 704) خون روان شد همچو سيل از چپ و
راست كوه كوه اندر هوا زين گرد
خاست
( 705) تخمهاى فتنهها كو كشته بود آفت سرهاى ايشان گشته بود
( 706) جوزها بشكست و آن كان مغز
داشت«» بعد كشتن روح پاك نغز داشت«»
( 707) كشتن و مردن كه بر نقش تن
است چون انار و سيب را بشكستن است
( 708) آن چه شيرين است آن شد يار
دانك«» و انچه پوسيده است نبود غير بانگ
آن چه پر مغز است چون مشكست پاك و انچه پوسيده است نبود غير خاك
( 709) آن چه با معنى است خوش پيدا
شود و آنچه بىمعنى است خود رسوا شود
( 710) رو به معنا كوش اى صورت
پرست ز انكه معنا بر تن صورت پر است
( 711) همنشين اهل معنا باش تا هم عطا
يابى و هم باشى فتا«»
( 712) جان بىمعنى در اين تن
بىخلاف هست همچون تيغ چوبين در غلاف
( 713) تا غلاف اندر بود با قيمت است چون
برون شد سوختن را آلت است
( 714) تيغ چوبين را مبر در كارزار بنگر اول تا نگردد كار زار
( 715) گر بود چوبين برو ديگر طلب ور بود الماس پيش آ با طرب
( 716) تيغ در زرادخانه اولياست«» ديدن ايشان شما را كيمياست
( 717) جمله دانايان همين گفتند
همين هست دانا رحمة للعالمين
( 718) گر انارى مىخرى خندان بخر تا دهد خنده ز دانه او خبر
( 719) اى مبارك خندهاش كو از
دهان مىنمايد دل چو در از درج جان«»
( 721) نار خندان باغ را خندان كند صحبت مردانت چون
مردان كند
( 720) نامبارك خنده آن لاله بود كز
دهان او سواد دل نمود
يك زمانى صحبتى با اولياء بهتر
از صد ساله طاعت بىريا
( 722) گر تو سنگ صخره و مرمر بوى چون به صاحب دل رسى گوهر شوى
( 723) مهر پاكان در ميان جانشان دل مده الا به مهر دل خوشان
( 724) كوى نوميدى مرو اميدهاست سوى تاريكى مرو خورشيدهاست
( 725) دل تو را در كوى اهل دل كشد تن تو را در حبس آب و گل كشد
( 726) هين غذاى دل طلب از هم دلى رو بجو اقبال را از مقبلى
دست زن در ذيل صاحب دولتى تا ز افضالش بيابى رفعتى
صحبت صالح تو را صالح كند صحبت
طالح تو را طالح كند«»
تشبيهات
1- شدت حمايت و دفاع از عقيدهاى كه شخص دارا
مىباشد، مانند پيل مست است كه هيچ گونه انديشه و گذشت و عاطفه براى او مطرح نيست.
2- آن فتنه جويىها و نفاق پردازىها را كه وزير
انجام داده بود، به بذرهايى تشبيه مىكند كه آفتى براى سر مسيحيون گشت يعنى سرهاى
آنان را بر باد داد.
3- روح را به مغز و بدن را به پوست تشبيه مىكند.
4- روح فاسد و ناچيز در بدن، مانند تيغ چوبين در
غلاف است كه به پشيزى نمىارزد.
5- درون اولياء اللّه را بزراد خانه تشبيه مىكند،
كه اسلحه براى حقايق در آن ذخيره شده است.
6- بشاش و خندان بودن انسان را كه كشف از خندان
بودن روح او مىكند به انار خندان تشبيه مىكند كه درون خود را با خنده
مىنماياند.
صحبت صالح تو را صالح كند صحبت طالح تو را طالح كند
تأثير همنشين در روح انسانى
تأثير همنشين در افراد انسانى بسيار با اهميت است. بعضى از اشخاص در
اين باره تعبيرى دارند و مىگويند: نفس انسانى دزد عجيبى است، بدون اين كه خود
انسان مطلع بوده باشد، از انگيزهها و پديدههايى كه مىبيند تدريجاً مىدزدد، و
در شخصيت خود جا مىدهد.
متأسفانه دوران معاصر ما براى اين مسئله حياتى هيچ گونه اهميتى قائل
نمىشود، زيرا اصلا مسئله تعليم و تربيت يك حالت مسخ شدهاى پيدا كرده است، كه نه
نتيجه منطقى در بر دارد، و نه روش اساسى و ريشه دار، كه از منطق اصالت برخوردار
باشد. محصول تربيت دوران معاصر ما، با صدها بلكه هزاران كتابهايش كه در امور
تربيتى نوشته است، اين است كه مزاحم ديگران نباشيد، بايستى بكوشيد تا با همه افراد
جامعه تان هم زيستى كنيد.
اما اين كه آيا روح انسانى قابل تكامل اخلاقى و معنوى است؟ و اين كه
آيا روح انسانى به غذاى ديگرى احتياج دارد؟ و اين كه آيا در مقابل حقوق زندگانى
مادى، حقوق ديگرى هم براى جانها وجود دارد يا نه؟ چيزى است كه براى فلاسفه و
متفكرين معاصر ما اصلا مطرح نيست. بلكه متأسفانه بايستى بگوييم: كه بعضى از اينان
بزرگترين هنر خود را در اين مىبينند كه هر گونه اصل انسانى را با مغلطه بازىها
و سفسطهگويىها از هم متلاشى سازند، و از اين راه حس شهرت پرستى خود را اشباع
كنند.
خداوندا، عنايتى فرما و مغزهاى ما را مطابق خواستههاى روح انسانى ما
اصلاح فرما.
اين كه جلال الدين مىگويد:
يك زمانى صحبتى با اولياء بهتر از صد ساله طاعت بىريا
نظير آن روايت است كه مىگويد:
«تفكر ساعة افضل من عباده
سنه» (تفكر يك ساعت بهتر از عبادت يك ساله است).
چنان كه انسان ممكن است در حال انديشه متوجه مغز عبادت بوده هدف از
اطاعت را متوجه شود، همچنين ممكن است هم صحبت شدن با اولياء اللّه و لو چند لحظه
باعث سعادت و فضيلت واقعى يك عمر بوده باشد. اگر چه از يك نظر هم مىتوان گفت: خود
تفكر عبادت است، نهايت امر اين است كه عظمت اين عبادت بيش از ساير عبادات است، و
همچنين همنشينى با اولياء خداوندى.
هرگز نوميدى را بدل خود راه ندهيم و هرگز جهان و زندگانى در جهان را
تاريك گمان نكنيم زيرا.
كوى نوميدى مرو اميدهاست سوى تاريكى مرو خورشيدهاست
هرگز نااميد مباشيد
در نوميدى بسى اميد است پايان شب سيه سپيد است
هان مشو نوميد چون واقف نهاى ز اسرار
غيب باشد اندر پرده بازىهاى
پنهان غم مخور
از آن جهت كه تمام علل و معلولات و حوادثى كه در پهنه جهان هستى در
جريان است، تحت محاسبه ما نيست، و از آن جهت كه خداوند بزرگ به طور استمرار و دوام
ناظر به جريان جهان هستى است، ما هرگز نوميدى را به خود راه نخواهيم داد، زيرا
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود يكى چنان كه در آينه تصور ماست
و همچنين هيچ گونه تاريكى مطلق در دنيا وجود ندارد كه اگر در هنگام
احساس تاريكى به درون خود مراجعه كنيم روزنهاى در مقابل ما قرار نگيرد و خورشيد
پشت پردهاى را براى ما نشان ندهد.
تفسير ابيات
پس از آن كه آن وزير خود را مىكشد، و جان خود را در راه سياست شوم و
بنيان كن از دست مىدهد، امرا يك به يك پيش آمده خود را به عنوان نايب وزير معرفى
مىنمايند. و هر يك براى اثبات مقام خود طومارى به مردم نشان مىدهند.
اگر طومارها داراى مضمون متحدى بود، باز آنان در باره رياست با
يكديگر گلاويز گشته و جبهه بندىها مىكردند، در صورتى كه خود طومارها هم داراى
محتويات مختلف و متضاد بوده است. اين اختلاف باعث چنان تشنج مىگردد كه جنگ و
پيكار شروع گشته خونها روانه مىگردد سرها از بدنها جدا مىشود. آرى اين اصل
مخرب سياسى در هر دوران با اشكال مختلفى جريان داشته است.
سپس جلال الدين نتيجه بسيار زيبايى گرفته، مىگويد: در ميان اين كشته
شدگان اشخاصى بودند كه شكافتن تن و بيرون رفتن روح آنان، مانند شكستن پوست و بيرون
آمدن مغز بود كه اصالت و حقيقت با آن است. و بعضى ديگر بدون مغز بودند كه كشته شدن
آنها مانند شكستن پوست گردوى بىمغز بود كه جز صداى شكستن چيز ديگرى ايجاد
نمىكرد.
بنا بر اين مرگ يعنى هنگام بروز درونها. هر كس كه داراى معنا بوده
باشد دل خوش و خرم خواهد بود، و هر كس كه در اين زندگانى مانند حيوانات به چريدن
در علفزار ماديات قناعت ورزيده است، غير از رسوايى چيزى محصول نخواهد داشت.
به همين جهت است كه گرفتارى تبهكاران در آتش، امر شايستهاى است،
زيرا كه چوب خشك غير از سوخته شدن چه نتيجهاى مىتواند داشته باشد؟
بسوزند برگ درختان بىبر سزا خود همين است مر بىبرى را
رستاخيز الهى مانند كارزار است، مبادا براى چنين روزى تير چوبى به
جاى اسلحه بران تهيه كنى. ساعاتى در وضع درونى خود بينديش اگر ديدى آن چه كه در درون
تست، نفس پليد و ناچيزى است كه هيچ كمالى در آن نمىبينى، معطل مباش، مسامحه روا
مدار، برخيز پيش از آن كه خورشيد زندگانى به لب بام رسد به تصفيه و تأديب روح
بپرداز، زيرا آن چه در آن بازار خريدارى خواهد گشت روح انسانى است، نه روح شيطانى
و حيوانى.
بسيار خوب جايگاه اين اسلحه بران كجاست؟ جايگاه اين اسلحه، ارواح
بلند و با عظمت اولياء اللّه است كه دست تو را گرفته تدريجاً رو به سوى خدا خواهند
برد، مگر نمىدانى كه رهبران دانا رحمت خداوندى در جهاناند؟ و نيز بسيار هشيار
باش و دقت كن كه
اى بسا ابليس آدم رو كه هست پس به هر دستى نبايد داد دست
با يك فراست و نور الهى اولياء اللّه را درياب، آنان به كمك عظمت
درونى خود نور الهى را در رخسارههاى خويش فروزان ساختهاند، مانند انارى كه
مىخندد و دانههاى رسيده و زيباى خود را نمودار مىسازد.
حقيقتاً تأثير نيكان در انسان مانند كيميا است، كه مىتواند مس وجود
انسانى را به گران بهاترين موجود تبديل بسازد.
اين اولياء اللّه خاصيتهاى ديگرى دارند، از آن جمله مهر و محبت آنان
صورى نيست، يعنى چنان نيست كه در ظاهر بخندند، و باطنشان كريهتر و تنفر آورتر از
صورت ديوان و عفريتها بوده باشد، آنان اگر محبتى به تو ابراز كنند از اعماق
جانشان سرچشمه مىگيرد، اگر آنان بگويند: تو را دوست مىدارم واقعاً دوست
مىدارند.
اگر در پيدا كردن اولياء به مشقت و شكنجه افتادى، دلگير مباش و
نااميدى را به خود راه مده، زيرا در اين جهان پهناور با داشتن خداى مهربان، چگونه
مىتوانى نااميد باشى؟ تو گمان مبر كه اگر حوادث جهان تو را در تاريكى قرار داد
حقيقت و حقيقت بينان هم براى هميشه از تو پوشيده خواهد ماند، نه، زيرا در اين دنيا
براى رسيدن به راه راست به حد كافى پرتو عنايت الهى مىدرخشد.
اگر ديدى هيچ گونه تمايلى به همنشينى با صاحب نظران و حقيقت بينان
ندارى، بدان كه اين حالت مربوط به جنبه جسمانى و مادى تست، در چاره جويى و رهايى
از اين بىچارگى بكوش و دل را تقويت كن، به خويشتن توجهى نما، زيرا دل تو را به
كوى اهل دل خواهد كشيد و اين قانون را به عنوان يك قانون كلى بپذير كه
صحبت صالح تو را صالح كند صحبت طالح تو را طالح كند
پایان شرح و تفسیر ایبات خوانده شده از مثنوی معنوی در جلسه بیستوهشتم گروه
خمر کهن
===========================================================
این متن توسط پانویس تهیه شده است.
بازگشت به صفحه اصلی وبلاگ گروه خمر کهن