شرح و تفسیر ابیات خوانده شده در جلسه بیست‌وهشتم گروه خمر کهن

 

   طبق معمول، متن را از CD مثنوی معنوی شرکت نور سافت برگرفته‌ایم. ابتدا شرح مرحوم فروزانفر و سپس تفسیر مرحوم جعفری را آورده‌ایم. ابیات از دفتر اول بیت 668 شروع می‌شوند و تا بیت 720 ادامه دارند.

 

 

         بديع الزمان فروزانفر، جلد 1، صفحه‏ى 274

 

         ( 668) بعد ماهى خلق گفتند اى مهان             از اميران كيست بر جايش نشان‏

         ( 669) تا به جاى او شناسيمش امام               دست و دامن را بدست او دهيم‏

نشان: علامت، ظاهرا، بمعنى نشانده و گمارده. (صفت مفعولى).

اميم: مطابق قواعد زبان عربى هر گاه پيش از الف (ساكنه) كسره واقع شود فتحه‏ى قبل از الف متمايل بكسره و الف نزديك به يا و شبيه به ياء مجهول در پارسى تلفظ مى‏شود، صرفيين اين عمل را ((اماله)) مى‏گويند، بنا بر همين قاعده مولانا ((امام)) را با ((دهيم)) قافيه كرده است، شعراء پارسى زبان از اينگونه قافيه بسيار آورده‏اند. دست و دامن بدست كسى دادن: بكنايت، تسليم شدن، شايد بيعت كردن مطابق رسوم صوفيه كه پس از وفات شيخ نسبت بجانشين او تجديد بيعت مى‏كنند، اين عمل را صوفيان ((بيعت ولويه)) مى‏نامند.

         ( 670) چون كه شد خورشيد و ما را كرد داغ             چاره نبود بر مقامش از چراغ‏

         ( 671) چون كه شد از پيش ديده وصل يار             نايبى بايد از او مان يادگار

مقصود ازين تشبيه و تمثيل اينست كه سلوك راه حق و طى طريق بدون راهبر و پيرى ميسر نيست، اين مطلب را پيشتر باز گفتيم و آن يكى از اصول مهم بلكه پايه‏ى اصلى تصوف است زيرا جهت امتياز پيران طريقت با علماء ظاهر از همين نقطه پديد مى‏آيد كه علماء ظاهر دانستن احكام و مبانى شريعت را براى وصول بكمال و حصول سعادت كافى مى‏دانند و صوفيان بر خلاف ايشان معتقداند كه هر كس دست بدامان پيرى نزند و از او آداب حضرت را نياموزد هرگز روى فلاح و رستگارى نخواهد ديد (رساله‏ى قشيريه، چاپ مصر، ص 181) و بنا بر اين هر گاه پيرى از ميان رفت بناچار ديگرى بايد بجاى او بنشيند و مريدان را دستگيرى كند اين اصل اكنون مورد اتفاق همه‏ى سلاسل فقر است و دير است تا آن را اصلى واجب و لازم و غير قابل عدول مى‏شناسند و ليكن بعضى از مشايخ صوفيه گفته‏اند كه شيخ بر دو نوع است يكى شيخ تعليم و ديگرى شيخ تربيت. شيخ تعليم آنست كه اصول طريقت را بمريد مى‏آموزد و وجود او ضرورى است، شيخ تربيت آنست كه اعمال مريد را زير نظر مى‏گيرد و در مراحل مختلف وظايف او را معين مى‏كند و اين چنين كس وجودش ضرورت ندارد و هر گاه مريد هوشيار و خردمند باشد از روى آن چه آموخته است مى‏تواند بكمال نائل آيد هر چند كه با وجود شيخ مربى راه آسان تر و خطر كمتر است. (الرسائل الصغرى، طبع بيروت، ص 108-  106، 130-  127، اين رسائل نوشته‏ى ابو عبد الله محمد بن عباد نفرى است از مشايخ مغرب، متوفى 792) و اين عقيده كه ابن عباد اظهار مى‏دارد چندان درست بنظر نمى‏آيد از آن جهت كه ابواب معاملات و اصول مجاهدات مانند نسخه‏هاى علاج و درمان است كه اطبا به بيماران مى‏دهند و يا آن كه در كتب دارو شناسى ثبت و ضبط مى‏كنند و هرگز پيش از تشخيص مرض و آزمايشهاى دقيق، آن داروها را تجويز نمى‏كنند پس در امراض روحانى هم تشخيص مرض بر شروع معالجه بايد مقدم باشد و طبيبى بايد كه امراض روح و راه درمان آنها را بشناسد و بحيلت تجربت آراسته باشد و طى طريق غيب و حقيقت، از روى كتب فقه و اخلاق چنانست كه ما از روى كتب دارو شناسى بمعالجه‏ى خود يا ديگران بپردازيم علاوه بر آن كه هر دارويى براى هر گونه مرض نيست و تشخيص مقدار استعمال آن نسبت بحالت مزاجى و سنين عمر و شدت و ضعف مرض تفاوت دارد و اينها را طبيب مجرب تواند دانست همچنين هر يك از انواع معاملات و مجاهدات داروى نوعى از امراض باطنى است و بدون شناسايى احوال بيمار و بيمارى، قيام بدانها هيچ فايده‏اى نمى‏بخشد و ما مى‏دانيم و از حكايات پيران مى‏توانيم دريابيم كه ايشان كسى را كه رنجور غرور يا تكبر بوده بنحوى خاص متنبه مى‏ساخته‏اند و مردم مال دوست و جاه پرست را هر يك بنوعى ديگر و وظايف مخصوص به اصلاح مى‏آورده‏اند و اين راهها پيش ايشان روشن بوده است، ازين بگذريم كه هواى نفس و آرزو هميشه در كمين است و نمى‏گذارد كه انسان بدان چه مى‏داند عمل كند و گاهى نيز چنان پرده بر روى معلومات و تجارب وى مى‏كشد كه پندارى هرگز بدانها آشنايى نداشته است و بنا بر آن چه گفتيم نظر مولانا بحقيقت نزديك تر است از تصور ابن عباد.

         ( 672) چون كه گل بگذشت و گلشن شد خراب             بوى گل را از كه يابيم از گلاب‏

مناسب است با مضمون اين بيت:

          فان يك سيار بن مكرم انقضى             فانك ماء الورد ان ذهب الورد

ديوان متنبى، طبع مصر، ص 380

         ( 673) چون خدا اندر نيايد در عيان             نايب حق‏اند اين پيغمبران‏

چون مقصود اصلى از خدا شناسى در اديان و در تصوف، تشبه بخداوند و تقرب بدوست و نزديكى بخدا از راه صورت و از جهت مكان متصور نمى‏شود زيرا او در مكان نمى‏گنجد، اين تقرب تنها از راه تخلق و تحقق بصفات خدا بايد صورت گيرد و اين طبيعى است كه معرفت و تخلق از راه حس و ديدن صفات الهى در كسى كه بدانها متحقق است زودتر و آسان تر امكان مى‏پذيرد و از دگر سوى خدا را بحس ادراك نمى‏توان كرد بدليل آن كه ادراك حسى محدود است و سعه و احاطه‏ى ذات حق چنانست كه حس بر آن محيط نمى‏شود همچنين اسماء و صفات الهى عبارتست از جميع مظاهر وجود طولا و عرضا و ازلا و ابدا بنا بر اين تحقق باسماء و صفات خداوندى بنحو مستقيم امكان پذير نيست و از اين رو قبله و وجهه‏ى تكامل انسان بناچار بايد كسى باشد كه باوصاف و اخلاق خداوند متصف باشد تا سالك وى را نمونه‏ى كار و سرمشق خود قرار دهد و از طريق تشبه بدو بكمال معرفت و خدا شناسى واصل گردد، اين كس پيغمبر باشد يا ولى كامل نايب خداست در غرض اصلى از ايجاد كه ظهور و اظهار كمال است.

         ( 674) نه غلط گفتم كه نايب با منوب             گر دو پندارى قبيح آيد نه خوب‏

اما اين نايب كه در اظهار كمال از حق نيابت مى‏كند با منوب عنه كه حقيقت وجود است و يا روشن تر بگوييم خداست تفاوتى ندارد هم از آن جهت كه سالك بايد فرمان و حكم او را عين امر الهى بداند و سر از حكم وى نپيچد و بباطن و بظاهر آداب بندگى را ملحوظ و محفوظ بدارد و هم از آن نظر كه الوهيت عبارت است از استجماع و تحقق باوصاف كمال و مفروض اينست كه نبى و ولى كامل بدان اوصاف تحقق يافته تا شايسته‏ى نيابت شده است و يا از آن نظر كه در حق فانى است و غبار تعين از وجود او برخاسته است و هر چه مى‏گويد و مى‏كند بحق مى‏گويد و مى‏كند پس او از خدا جدا نيست و نايبى چنين عين منوب عنه است.

براى توضيح بيشتر، جع: فصوص الحكم، طبع لبنان، ص 84-  80 تعليقات دكتر عفيفى، ص 60.

         ( 675) نه دو باشد تا تويى صورت پرست             پيش او يك گشت كز صورت برست‏

         ( 676) چون به صورت بنگرى چشم تو دست             تو به نورش درنگر كز چشم رست‏

         ( 677) نور هر دو چشم نتوان فرق كرد             چون كه در نورش نظر انداخت مرد

صورت امرى است زايل و متغير كه هرگز بثبات و پايدارى موصوف نمى‏شود و از اين رو مطلوب سالك كه در پى معشوق جاويد و مطلوب پايدار است نتواند بود اما اهل ظاهر كه پرده از پيش چشمشان بر نگرفته و در حجاب كثرت و صورت مانده‏اند نظر بر معنى و حقيقت نمى‏افكنند و در نتيجه ميان اولياى حق فرق مى‏گذارند تا يكى موسوى و ديگرى عيسوى و يكى نعمتى و يكى حيدرى مى‏شود و بر سر صورت بجدال بر مى‏خيزند و خونها مى‏ريزند و يا آن كه اوليا را از حق و جهان را از جهان آفرين جدا و بيگانه مى‏پندارند، اينها اگر چشم صورت گداز داشته باشند خواهند ديد كه يك حقيقت است كه در جهان جلوه‏گرى مى‏كند و اختلاف در مراتب ظهور و صور تجليات اوست مانند چشم حسى كه بظاهر دو تاست و نور و بينايى آن، يكى بيش نيست و با آن كه چشم تعدد دارد ولى آن چه ديده مى‏آيد تنها يكى است مگر آن كه در چشم علتى و آفتى روى داده باشد و بنا بر اين هر گاه بحقيقت و آن چه مناط بينايى است نظر افكنيم يك چيز بيش نيست هر چند كه صورت و آلت بينايى متعدد است ولى اين كثرت زوال پذير است و در خور اعتنا نتواند بود، كثرت مظاهر نيز همين حكم دارد و سبب تعدد حقيقت نمى‏شود پس اوليا از خدا جدا نيستند و با وى يگانه‏اند.

         ( 678) ده چراغ ار حاضر آيد در مكان             هر يكى باشد به صورت غير آن‏

         ( 679) فرق نتوان كرد نور هر يكى             چون به نورش روى آرى بى‏شكى‏

         ( 680) گر تو صد سيب و صد آبى بشمرى             صد نماند يك شود چون بفشرى‏

آبى: به، بهى، سفر جل (ميوه‏ى معروف) نوعى از انگور كبود نيم رنگ. (شرح ولى محمد اكبر آبادى، آنندراج). نظير آن:

          چراغكهاست كاتش را جدا كرد             يكى اصلست ايشان را و منشا

ديوان، ب 1236

          صد هزارند و ليكن همه يك نور شوند             شمعها يك صفتند ار بعدد بسيارند

ديوان، ب 8097

          آن عددها كه در انگور بود             نيست در شيره كز انگور چكد

ديوان، ب 8696

          انار شيرين گر خود هزار باشد و گر يك             چو شد يكى بفشردن دگر شمار چه باشد

ديوان، ب 9453

          صد هزاران سيب شيرين بشمرى در دست خويش             گر يكى خواهى كه گردد جمله را در هم فشار

          صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد             چون نماند پوست، ماند، بادهاى شهريار

ديوان، ب 11335، 11336

          روح يكى دان و تن گشته عدد صد هزار             همچو كه بادامها در صفت روغنى‏

ديوان، ب 32107

          اگر چه صد هزار انگور گويى يك بود جمله             چو واشد جانب توحيد جان را اين چنين يابى‏

ديوان، ب 26608

         ( 681) در معانى قسمت و اعداد نيست             در معانى تجزيه و افراد نيست‏

معانى و حقائق غيبى كه ذات و اوصاف اوست يا مجردات بسيطاند و كليت آنها به اعتبار سعه و جمعيت كمالات است و مانند مفاهيم كلى انتزاعى و منطقى نيستند و بنا بر اين مانند جنس عالى بر اجناس متوسط و يا جنس سافل بر انواع، قسمت نمى‏شوند و چون وحدت آنها ذاتى است و عددي نيست بنا بر اصل: صرف الشي‏ء لا يتكرر. تعدد نمى‏پذيرند و چون بسيطاند قابل تحليل‏اند به اجزاء نيستند و از افراد تركيب نمى‏يابند تا تجزيه شوند و يا آن كه بساطت آنها ذهنى و خارجى است پس مانند انواع كه مركب از جنس و فصل هستند داراى افراد نيستند، معنى اول بمناسبت آنست كه افراد را بمعنى اجزاء مركب فرض كنيم و معنى دوم مبتنى بر آنست كه افراد را بمعنى مصطلح در علم منطق و اشخاصى كه زير نوع قرار مى‏گيرند معتبر شماريم. اضافه مى‏كنيم كه نفس و ديگر مجردات بعقيده‏ى صدر الدين شيرازى صرف وجوداند و ماهيت ندارند و بنا بر اين مركب نيستند. نظير اين معنى:

          در جهان وحدت حق اين عدد را گنج نيست             وين عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار

ديوان، ب 11334

         ( 682) اتحاد يار با ياران خوش است             پاى معنى گير صورت سركش است‏

مى‏توان گفت كه خوشى و لذت از اتصال و ادراك چيزى ملايم و موافق طبع حاصل مى‏شود و در آن حالت ادراك كننده با آن چه ادراك مى‏شود نوعى اتصال و يگانگى حاصل مى‏كند پس خوشى زاده‏ى پيوستگى و يگانگى است و اين اصل در همه‏ى موارد راست و درست مى‏آيد و از اين رو سالك بايد طلسم صورت را در هم شكند زيرا با وجود تعين و صورت، يگانگى صورت نمى‏پذيرد و خلاف و جدايى پديد مى‏آيد كه ريشه‏ى تمام نزاعها و جنگها و ناخوشيها و آلام بشرى است و اين خصومتها و تعصبات دينى سراسر از دل بستگى بصورت و وقوف در وجود شخصى پديد آمده است ولى اگر بمعنى توجه كنيم خواهيم ديد كه انبيا و اوليا از يكديگر بيگانه و جدا نيستند و همه ظهور يك حقيقت‏اند و در آن صورت موسوى دشمن عيسوى و مسلمان خصم اين هر دو نخواهد بود بلكه با يكديگر دوست و برادر و يار و ياور خواهند شد و از هم نفرت نخواهند داشت و جامعه‏ى بشرى در نتيجه‏ى اتحاد و هم قدمى، غرق در لذت و خوشى خواهد بود.

         ( 683) صورت سركش گدازان كن به رنج             تا ببينى زير او وحدت چو گنج‏

طريق رهايى از صورت نزد صوفيه مجاهده و ريشه كن ساختن هوى و آرزوست نه ويرانى بدن بمعنى خود كشى و بى‏توجهى بحفظ بهداشت و صحت و استقامت اعضا براى آن كه مانع انسان از اتحاد و يگانگى همين اغراض و آرزوهاى نفسانى است و بدين جهت كسانى كه غرض كمتر بر آنها دست تسلط گشوده است از خلاف و نزاع دورتراند و آنها كه شهوت و اميال نفسانى بر آنها مستولى است غالبا و باندك چيزى راه دشمنى و عناد مى‏سپرند پس اگر كسى بتواند اغراض را در خود بكشد آن چه مايه‏ى غيريت و دوگانگى است از وجود او نفى و طرد مى‏شود و بوحدت دست مى‏يابد و اگر ما بتوانيم كه بر اثر مجاهدت و نفى اغراض، باطن خود را بزداييم و مهذب سازيم بنوع ديگر از وحدت نيز مى‏رسيم و آن وحدت و يگانگى اجزاى جهان و شهود حق در آنها و فناى آنها در وجود حق تعالى است كه صوفيه آن را غايت معرفت و شهود مى‏شمارند.

         ( 684) ور تو نگذارى عنايتهاى او             خود گدازد اى دلم مولاى او

         ( 685) او نمايد هم به دلها خويش را             او بدوزد خرقه‏ى درويش را

مولى: بنده و مملوك. خرقه: پاره‏ى جامه، قطعه‏ى كهنه از نوع بافتنى و پوست، وصله و پينه، جامه‏ى پينه زده و وصله دار، جامه‏ى مخصوص صوفيان كه از قطعه‏هاى مختلف و رنگارنگ بافتنى يا پوست بهم مى‏دوخته‏اند، اين جامه از سر پوشيده مى‏شده و مدخل آن از روى شانه و پيش بسته بوده است، آن را ((مرقعه)) نيز مى‏گفته‏اند، دلق و دلق مرقع نيز ازين گونه لباس بوده است. تلبيس ابليس، طبع مصر، ص 186، كشاف اصطلاحات الفنون، در ذيل: خرقه، فرهنگ البسه‏ى مسلمانان، انتشارات دانشگاه طهران، ص 175-  174.

حق تعالى همچنان كه مبدا و اول موجودات است و موصوف است به ((الاول)) آخر موجودات نيز هست و بدين جهت متصف است به ((الاخر)) اقتضاى اسم آخر آنست كه همه چيز بدو باز گردد چنان كه در قرآن كريم است:

 إِنَّ إِلى‏ رَبِّكَ اَلرُّجْعى‏ 96: 8. (العلق، آيه‏ى 8) وَ أَنَّ إِلى‏ رَبِّكَ اَلْمُنْتَهى‏ 53: 42.

(النجم، آيه‏ى 42) و مقيد مادام كه در تقييد است به مطلق رجوع نتواند كرد پس قيد و تعين بايد مرتفع شود تا مقيد به مطلع باز گردد و معنى ((الاخر)) متحقق و ظاهر شود و بر اين مقدمه هر گاه صورت بمجاهده‏ى عبد، گدازان نشود حق تعالى بعنايت تام و تمام خود كه اقتضاى آن تكميل هر ناقص و رسانيدن آن بنهايت كمال است حجاب صورت را بالا مى‏افكند تا سلطنت معنى پديد آيد و صفت ((الاخر)) ظاهر گردد و شايد مولانا مى‏خواهد بگويد كه اگر بسلوك و مجاهده صورت را نگدازيم از طريق جذب اين مقصود حاصل خواهد شد.

مى‏شود اينگونه هم توجيه كرد كه اگر صورت را به ((موت ارادى)) نگدازيم حق تعالى آن را به ((موت طبيعى)) از ميان خواهد برد.

و بيت دوم اگر چه متمم بيت اول است ولى مى‏تواند اشاره بمذهب تجلى نيز باشد كه بحكم آن حق تعالى معشوق خويش است و باقتضاى معشوقيت جمال خويش را در جلوه مى‏آرد و ايجاد نيز در نتيجه‏ى همين تجليات آغاز شده و بكمال مى‏رسد و اين مقتضاى اسم ((الظاهر)) است. و مقصود از دوختن خرقه‏ى درويش آنست كه حق اين جدايى و تفرق را سرانجام به پيوستگى و اتصال بدل مى‏كند خواه در مرتبه‏ى كشف و شهود كه عين سالك هنوز باقى است ولى رويت جدايى از ميان بر مى‏خيزد و يا بحسب واقع در مرحله‏ى فناى كلى كه عين سالك در نور حق مضمحل مى‏گردد و شاهد و شهود او در مشهود، نيست و محو مى‏شود.

         ( 686) منبسط بوديم و يك جوهر همه             بى‏سر و بى‏پا بديم آن سر همه‏

         ( 687) يك گهر بوديم همچون آفتاب             بى‏گره بوديم و صافى همچو آب‏

         ( 688) چون به صورت آمد آن نور سره             شد عدد چون سايه‏هاى كنگره‏

         ( 689) كنگره ويران كنيد از منجنيق             تا رود فرق از ميان اين فريق‏

منبسط: گسترده و گشاده: محيط به اعتبار سعه و جمعيت كمالات، بدون قيد و تعين. بى‏سر و بى‏پا: مجازا، نامحدود. آن سر: اصطلاحا، عالم غيب، ذات حق. گره: عقده و آفتى كه در جواهرات افتد، بى‏گره: مجازا، پاك و خالص. سره: پاك، گزيده، نوع عالى از هر چيز. كنگره: بضم اول و سوم (آنندراج) و بفتح اول و ضم سوم (مطابق تلفظ مردم طبس و بشرويه) شكلهاى مثلث يا نيم دايره از گل يا از آجر و سنگ كه بر بالاى ديوار يا بارو و برج قلعه سازند. منجنيق: بفتح و كسر اول فلاخن مانندى كلان كه سنگهاى درشت را بدان پرتاب مى‏كرده‏اند، اصل آن يونانى است. پيشتر گفتيم كه وجود نزد صوفيه يك حقيقت است داراى دو وجه يكى جهت اطلاق و ديگر جهت تقييد، جهت اطلاق، حق و جهت تقييد، خلق است كه ظهور مرتبه‏ى اطلاق است و مولانا در اشاره بدين اصل مى‏گويد كه چون ما در مرتبه‏ى اطلاق بوديم يگانه و متحد بوديم زيرا هنوز كثرت و تعينى پديد نيامده بود و منبسط و محيط و نامحدود بوديم زيرا وجود مطلق محيط و جامع جميع كمالات است و بهيچ حدى محدود نمى‏شود و مانند آفتاب بوديم زيرا وجود ظاهر با لذات و مظهر للغير است و بدين معنى آن را نور و ضيا مى‏گويند و مانند آب پاك و بى‏رنگ بوديم ولى آن حقيقت در لباس اسما و صفات جلوه كرد، صور خلق ظاهر شد و كثرت و تعين پديدار گشت مانند آفتاب كه بر بارو و برج قلعه افتد و سايه‏هاى متعدد در نمود آيد، نور آفتاب يكى است و تعدد سايه‏ى كنگره آن را متعدد نمى‏كند و اگر كنگره از ديوار فرو ريزد تعدد بر مى‏خيزد پس با منجنيق مجاهده كنگره‏ى صورت را ويران بايد كرد و به اصل نور باز بايد رفت تا وحدت و يگانگى روى نمايد و حجاب تعين بيكسو رود.

اين ابيات صريح است در مذهب وحدت وجود و اكثر شارحان مثنوى از تفسير آنها ظاهرا بملاحظه‏ى عوام و ظاهر پرستان خود دارى كرده‏اند، بعضى نيز اين وحدت را در مرتبه‏ى صور علميه و اعيان ثابته فرض نموده‏اند.

         ( 690) شرح اين را گفتمى من از مرى             ليك ترسم تا نلغزد خاطرى‏

مرى: مخفف و اماله شده‏ى كلمه‏ى ((مراء)) است كه در عربى بمعنى جدال و ستيزه كردن بكار مى‏رود، ((از مرى)) متمم مصراع دوم است يعنى شرح اين اصل را باز مى‏گفتم ولى ترس دارم كه خاطرى درين بحث و جدال بلغزد.

         ( 692) پيش اين الماس بى‏اسپر ميا             كز بريدن تيغ را نبود حيا

الماس: مجازا، هر چيز برنده و تيز، شمشير.

          تو گفتى كه الماس جان داردى             همان گرد تيره روان داردى‏

شاهنامه‏ى فردوسى

 

         ( 706) جوزها بشكست و آن كان مغز داشت             بعد كشتن روح پاك نغز داشت‏

         ( 707) كشتن و مردن كه بر نقش تن است               چون انار و سيب را بشكستن است‏

         ( 708) آن چه شيرين است او شد ناردانگ                و آن كه پوسيده ست نبود غير بانگ‏

         ( 709) آن چه با معنى است خود پيدا شود               و آن چه پوسيده ست او رسوا شود

ناردانگ: آب انار (آنندراج) شربت ترش و شيرين خوش مزه (المنهج القوى) ظاهرا شربت انار، تصور مى‏رود كه مقصود ((ناردان)) است در تعبيرات امروز و آن دانه‏ى انار است كه خشك مى‏كنند و در خورشها بمنزله‏ى چاشنى بكار مى‏برند. روح انسانى هر گاه درين نشاه و عالم بصفات نيك متصف شود و بكمال رسد مطابق عقيده‏ى حكما بسعادت ابدى نائل مى‏آيد و اگر باوصاف مذموم و زشت متصف گردد بشقاوت جاودانى واصل مى‏شود و مرگ آزمايشى است كه پرده از روى كار سعيد و شقى بر مى‏دارد، عقايد مذهبى نيز بدين نظر نزديك است، ولى از گفته مولانا ممكن است استفاده شود كه روح كامل باقى مى‏ماند و جانى كه ناقص است بنعمت بقا متنعم نمى‏گردد هر چند ابيات بعد كه بر رسوايى جان نارسيده دلالت دارد اين فرض را تاييد نمى‏كند. شكستن جوز و انار و سيب تمثيلى است از مرگ و بر هم خوردن صورت و در هم شكستن بدن. بعضى از فلاسفه معتقد بوده‏اند كه تنها نفوسى كه بكمال رسيده باشند جاويدان خواهند بود و سائر نفوس همچنان در بدنها مى‏مانند و از بدنى بدن ديگر نقل مى‏كنند تا بدرجه‏ى كمال برسند و در غير اين صورت بقاء آنها ممكن نيست. جع: شرح مواقف، طبع آستانه، ج 3، ص 230-  229.

         ( 710) رو به معنى كوش اى صورت پرست             ز آن كه معنى بر تن صورت پر است‏

         ( 711) همنشين اهل معنى باش تا                     هم عطا يابى و هم باشى فنا

 

جان محرك بدن است و اوست كه بدن را در كار مى‏آورد و بر كار مى‏دارد بدين مناسبت جان را بمنزله‏ى بال و پر مى‏گيرد زيرا مرغ، بدون پر از پرواز فرو مى‏ماند همچنين كمال و ارتقاى صورت بواسطه‏ى جان و اوصاف روحانى است و اگر صورت مطلوب واقع شود براى آنست كه معنى و صفتى در آن متجلى است فى المثل اگر انسان غذا را طلب مى‏كند بدان علت است كه بدن را از ضعف و انحلال حفظ مى‏كند و اگر لباس مى‏پوشد بجهت آنست كه بدن را از گرما و سرما محفوظ مى‏دارد و سائر چيزها را بر اين دو، قياس بايد كرد پس بدن انسان هم خود مطلوب آفرينش و اجتماع نيست بلكه اوصاف اوست كه بدو صفت مطلوبيت مى‏بخشد و هر چه معنى بيشتر و قوى تر اين مطلوبيت فزون تر و موثر تر است آن گاه مولانا راه وصول بدين مقصد را نشان مى‏دهد و آن بعقيده‏ى وى صحبت و همنشينى با اهل معنى و مردان كامل است، تاثير مجالست امرى محسوس است و ما در بحث از عقيده‏ى صوفيه در باره‏ى ضرورت وجود پير بدان اشارت كرده‏ايم ولى مولانا صحبت را پايه‏ى اصلى فقر و سلوك مى‏شناسد و ميان علم آموزى كه طريق آن روايت و سماع است با درويشى و فقر آموزى فرق مى‏گذارد، درويشى تحقق باوصاف عالى و احوال قلبى است و آن بنقل و روايت حاصل نمى‏شود و راه آن صحبت و همگامى است، مقصود از يافتن عطا، حصول راهنمايى است بوسيله‏ى مرد كامل و مراد از فتى بودن تحقق باوصاف فتوت و نيل بكمال است. براى تاثير صحبت، جع: مثنوى، ج 5، ب 1062 ببعد.

         ( 712) جان بى‏معنى در اين تن بى‏خلاف             هست همچون تيغ چوبين در غلاف‏

         ( 713) تا غلاف اندر بود با قيمت است                 چون برون شد سوختن را آلت است‏

         ( 714) تيغ چوبين را مبر در كارزار                        بنگر اول تا نگردد كارزار

         ( 715) گر بود چوبين برو ديگر طلب                      ور بود الماس پيش آ با طرب‏

 

تيغ چوبين مثالى است براى جان نارسيده و ناقص بمناسبت آن كه تيغ چوبين چيزى را نمى‏برد و در حمله و دفاع بهيچ كار نمى‏آيد، روح ناپخته نيز بوقت آزمايش يا در حشر گاه ارواح، بكارى نمى‏خورد و از نعمت بقا و نعيم ملكوت برخوردار نمى‏گردد و مانند تيغ چوبين سوختنى است، اين سوختن يا بسبب تالم اوست از ملاحظه‏ى نقص و تنزل خود چنان كه حكما مى‏گويند و يا عذاب دوزخ است بدان گونه كه در مذاهب و اديان شرح مى‏دهند و متكلمين هم بر آن عقيده گرويده و رفته‏اند.

          تو چو تيغ ذو الفقارى تن تو غلاف چوبين             اگر اين غلاف بشكست تو شكسته دل چرايى‏

ديوان، ب 30173

         ( 716) تيغ در زرادخانه‏ى اولياست             ديدن ايشان شما را كيمياست‏

         ( 717) جمله دانايان همين گفته همين             هست دانا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ 21: 107

 زراد خانه: كارگاه اسلحه سازى. زراد: زره گر. رحمه للعالمين: مقتبس است از آيه‏ى شريفه: و ما ارسلناك الا رحمه للعالمين: (الانبياء، آيه‏ى 107) كه مفسرين اين رحمت را عبارت از هدايت خلق در امور دينى و دنيوى و يا دفع عذاب در دنيا و يا حسن اخلاق حضرت رسول (ص) مى‏دانند و صوفيان مى‏گويند كه مردان خدا رحمت و بخشايش آسمانى هستند زيرا خلق را از خود بينى و انانيت رهايى مى‏دهند و آنها را بوجودى و حياتى ديگر كه از نشاه‏ى الهى است زنده و موجود مى‏سازند و آنها را عين رحمت مى‏كنند، مولانا نيز همين معنى را خواسته است. لطايف الاشارات از ابو القاسم قشيرى، نسخه‏ى عكسى، تفسير امام فخر رازى، ج 6، ص 202، بيان السعادة، طبع ايران، ج 2، ص 39.

 

در اين ابيات هم تاثير صحبت و تربيت پيران را بيان مى‏كند زيرا پيران و مشايخ طريقت، وجود ناقص را كامل مى‏كنند و مبدل مى‏سازند همان گونه كه كيميا و ماده‏ى مكمل بعقيده‏ى كيميا گران قلع را به نقره و مس را به زر بدل مى‏كند و چه رحمتى ازين بالاتر كه موجودى ضعيف و بى‏ارزش بر اثر همنشينى، خويش را به ارزش واقعى انسانى برساند و بنهايت مطلوب واصل گردد. اين دو بيت را هم از گفته‏ى خواجه حافظ بخوانيد:

          كليد گنج سعادت قبول اهل دلست             مباد آن كه درين نكته شك و ريب كند

          شبان وادى ايمن گهى رسد بمراد               كه چند سال بجان خدمت شعيب كند

ديوان حافظ، ص 127

         ( 718) گر انارى مى‏خرى خندان بخر             تا دهد خنده ز دانه‏ى او خبر

         ( 719) اى مبارك خنده‏اش كاو از دهان          مى‏نمايد دل چو در از درج جان‏

         ( 720) نامبارك خنده‏ى آن لاله بود                كز دهان او سياهى دل نمود

         ( 721) نار خندان باغ را خندان كند               صحبت مردانت از مردان كند

انار خندان: انار رسيده كه پوست آن از پرى بر خود مى‏شكافد و دانه‏هاى آن نمايان مى‏شود. نظير: پسته‏ى خندان. درج: صندوق چه‏ى جواهر. چون در ابيات پيشين سخن از تاثير صحبت مردان و پيران بميان آمد و همواره شيخان سالوس و ريا كار بوده و هستند كه خرقه و لباس پيران راستين بر تن مى‏پوشند و بر سر مسند مى‏نشينند و مردم ساده دل را فريب مى‏دهند اكنون مى‏گويد كه اگر دست در دامن پيرى خواهى زد نخست او را بشناس و صحبت پيرى اختيار كن كه مجاهده‏ى ظاهرش دليل مشاهده‏ى باطن و گرمى و سوز سخنش نمودار سوختگى دل باشد نه شيخان فريب كار دنيا پرست كه علاقه‏ى آنها بصدر نشينى و جاه طلبى و خانقاه دارى نشانه‏ى تيرگى درون و بى‏خبرى از عالم حقيقت است، انار خندان، تمثيلى است براى مرد كامل و خنده‏ى لاله، مثالى است بجهت ظهور نقص مردم سياه اندرون.

 

پایان شرح ابیات برگرفته از شرح مرحوم فروزانفر

==============================

 

 

تفسیر ابیات مذکور مأخوذ از تفسیر مرحوم جعفری

 

 

محمد تقى جعفرى، جلد 1، صفحه‏ى 321

 

         ( 668) بعد ماهى خلق گفتند اى مهان                از اميران كيست بر جايش نشان؟

         ( 669) تا به جاى او شناسيمش امام                  تا كه كار ما ازو گردد تمام‏

          سر همه بر اختيار او نهيم                              دست بر دامان و دست او نهيم‏

         ( 670) چون كه شد خورشيد و ما را كرد داغ         چاره نبود بر مقامش از چراغ‏

         ( 671) چون كه شد از پيش ديده روى يار              نايبى بايد ازو مان يادگار

         ( 672) چون كه گل بگذشت و گلشن شد خراب     بوى گل را از كه جوييم از گلاب‏

         ( 673) چون خدا اندر نيايد در عيان                      نايب حقند اين پيغمبران‏

         ( 674) نى غلط گفتم كه نايب با منوب«»             گر دو پندارى قبيح آيد نه خوب‏

         ( 675) نى دو باشد تا تويى صورت پرست             پيش او يك گشت كز صورت برست‏

         ( 676) چون به صورت بنگرى چشمت دو است       تو به نورش درنگر كان يك تو است‏

          لاجرم چون بر يكى افتد بصر                             آن يكى باشد دو نايد در نظر

         ( 677) نور هر دو چشم نتوان فرق كرد                  چون كه در نورش نظر انداخت مرد

 

          تا به جاى او شناسيمش امام             تا كه كار ما ازو گردد تمام‏

 اصل امامت و خلافت دامنه پيامبرى است

شايد بتوان گفت كه مسئله جانشينى يكى از اصول تثبيت شده جوامع بشرى است، اگر چه اشكال و انواع گوناگونى دارد، و مطابق رسوم و عادات و شئون هر جامعه رنگ مخصوصى به خود مى‏گيرد. اگر به اين قانون منطقى توجه كنيم كه هيچ جامعه بشرى نمى‏تواند بدون رهبر واقعى، دوامى داشته باشد «خواه از نظر قانون گذارى، و خواه از نظر تفسير قانون، و بالخصوص از نظر راهنمايى همه جانبه براى زندگانى داراى حركت و استقرار» اين نتيجه را خواهيم گرفت: كه وجود يك رهبر كه داراى قيافه برترين بوده باشد، يك اصل ضرورى است، و تمام تواريخ شاهد گوياى اين اصل است، زيرا تا آن جا كه تواريخ نشان مى‏دهد هر ملتى كه براى خود رهبرى با قيافه فوق داشته است، هم از نظر مادى و هم از نظر معنوى داراى تكامل عالى‏تر و تمدن اصيل‏تر بوده است.

بارزترين افرادى كه داراى قيافه مزبور بوده‏اند، پيامبران الهى مى‏باشند كه مردم هم روح خود را به آن‏ها تسليم كرده‏اند و هم جسم خود را. و به عبارت روشن‏تر مردم وجدان آزاد خود را در طول تاريخ به كسانى سپرده‏اند كه آنان توانسته‏اند هر دو نيروى گرايش به طبيعت و ما وراى طبيعت آن‏ها را اشباع كنند.

به همين جهت است كه خليفه و جانشين واقعى پيامبر اسلام، بايستى داراى قيافه الهى شبيه به قيافه خود پيامبر داشته باشد.

آرى جوامع بشرى بدون خصوصيت مزبور براى خود زمامداران و قانون گذاران انتخاب كرده به زندگانى خود ادامه داده‏اند، و از اين به بعد هم مانند گذشته زندگانى خواهند كرد، ولى تفاوت فقط در همين است كه در زندگانى با رهبرى قيافه الهى سؤالات مردم در باره «چرا زندگانى مى‏كنيم» پاسخ داده مى‏شود، در صورتى كه در روش‏هاى معمولى حكومت‏ها و تمدن‏ها، فقط هم زيستى و خوردن و خوابيدن تأمين مى‏گردد.

در ايده اسلامى جانشين تقريباً دامنه همان رهبر الهى است كه پيامبر ناميده مى‏شود. در آينده در باره اين موضوع بحث بيشترى خواهيم داشت.

احتياج به پيامبران براى جوامع بشرى، از اين روست كه مردم نمى‏توانند به طور مستقيم و محسوس با حواس معمولى با خداوند در تماس بوده باشند، لذا خداوند از سنخ خود آن‏ها براى آنان پيامبرانى فرستاده است تا بتوانند مشيت خداوندى را در باره شئون زندگانى مادى و معنوى انسان‏ها بيان نمايند. اين مسئله كه چرا خداوند به عقول و وجدان‏هاى انسانى كفايت ننموده آنان را به پيامبران نيازمند كرده است؟ در مباحث بعدى توضيح داده خواهد شد.

 تفسير ابيات

وزير جهود پس از سپردن طومارها چهل روز در خانه نشسته، در به روى همگان مى‏بندد و سپس خودكشى نموده از آن «خود» رذل و كثيف رهايى پيدا مى‏كند. هنگامى كه مردمان فريب خورده مسيحيون، آن ساده لوحان كه اكثريت تاريخ را تشكيل داده ميدان براى حيله‏گران را ناخود آگاه باز مى‏كنند، بر سر قبرش اجتماع نموده هنگامى كه به پا كردند.

آنان از شدت درد فراق وزير نابكار، خاك گور او را به سرهاى خود مى‏پاشيدند. يك ماه آن بى‏چارگان خون از ديده‏ها فرو ريختند، كوچك و بزرگ و شاه و گدا در ماتمش نوحه سر دادند.

پس از آن كه سوگوارى آن‏ها تمام شد، در جستجوى جانشين او بر آمدند كه كيست كه جانشين و خليفه اين نائب عيسى عليه السلام كه از دست ما رفت؟ زود باشيد و امام و جانشين اين شخص را پيدا كنيد، تا كارها را به او بسپاريم، زيرا او خورشيد زندگانى ما بود، اكنون كه از دست رفته است بايستى چراغى فرا راه زندگانى خود بجوييم. اكنون كه از ديدار روى يار محروم گشته‏ايم، كسى را پيدا كنيد كه بتواند نمونه‏اى از او بوده ما خود را به او بسپاريم. آرى چنين است كه:

          چون كه گل رفت و گلستان شد خراب             بوى گل را از كه جوييم از گلاب‏

باز دو باره جلال الدين اين مطلب را شروع مى‏كند كه مسئله نائب و منوب عنه يعنى شخص الهى و جانشينش دو حقيقت نيستند، و اين حس صورت پرستى ماست كه آن‏ها را دو نشان مى‏دهد، و اگر ديده حقيقت بين داشته باشيم و نور واقعى را درك كنيم خواهيم ديد: كه همه آن‏ها يك حقيقت بيش نيستند.

البته به اين مضمون روايتى در باره امامان وارد شده است كه مى‏گويد:

«كلهم نور واحد».

(همه پيشوايان راه حق و حقيقت يك نورند) از اين نظر حقيقتاً چنين است كه آنان در يك روح كلى الهى مشترك مى‏باشند.

 

در بيان آن كه جمله پيغمبران حقند كه (لا نفرق بين احد من رسله)

         ( 678) ده چراغ ار حاضر آرى در مكان             هر يكى باشد به صورت غير آن‏

         ( 679) فرق بتوان كرد نور هر يكى             چون به نورش روى آرى بى‏شكى‏

          اطلب المعنى من الفرقان و قل             لا نفرق بين آحاد الرسل‏

         ( 680) گر تو صد سيب و صد آبى بشمرى             صد نماند يك شود چون بفشرى‏

         ( 681) در معانى قسمت و اعداد نيست             در معانى تجزيه و افراد نيست‏

         ( 682) اتحاد يار با ياران خوش است             پاى معنى گير صورت سركش است‏

         ( 683) صورت سركش گدازان كن ز رنج             تا ببينى زير آن وحدت چو گنج‏

         ( 684) ور تو نگدازى عنايت‏هاى او             خود گدازد اى دلم مولاى او

         ( 685) او نمايد هم بدل‏ها خويش را             او بدوزد خرقه درويش را

         ( 686) منبسط بوديم و يك گوهر همه«»             بى‏سر و بى‏پا بديم آن سر همه‏

         ( 687) يك گهر بوديم همچون آفتاب             بى‏گره بوديم و صافى همچو آب‏

         ( 688) چون به صورت آمد آن نور سره«»             شد عدد چون سايه‏هاى كنگره‏

         ( 689) كنگره ويران كنيد از منجنيق«»             تا رود فرق از ميان اين فريق‏

 آيه

 «قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْنا وَ ما أُنْزِلَ إِلى إِبْراهِيمَ وَ إِسْماعِيلَ وَ إِسْحاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ اَلْأَسْباطِ وَ ما أُوتِيَ مُوسى وَ عِيسى وَ ما أُوتِيَ اَلنَّبِيُّونَ مِنْ رَبِّهِمْ

 

لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ« 2: 136»» (بگوييد ما به خدا و به آن چه كه به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط و موسى و عيسى و ساير پيامبران نازل شده است (از خدايشان) ايمان آورده‏ايم ما ميان هيچ يك از آن پيامبران تفاوتى قائل نيستيم و ما به خدا اسلام آورده‏ايم.)

         ( 680) گر تو صد سيب و صد آبى بشمرى             صد نماند يك شود چون بفشرى‏

 تجسمى در باره وحدت و كثرت

بار ديگر جلال الدين در باره محكوم ساختن اعتقاد به كثرت‏ها در جهان وجود هجوم كرده با دو تشبيه ادبى اين وحدت را گوشزد مى‏نمايد:

يكى-  اين كه اگر چند نوع ميوه را به حال طبيعى خود منظور كنى، خواهى ديد: هر يك از آن‏ها داراى شكل و اندازه مخصوص است، و براى هر يك تمايزى وجود دارد كه از ديگرى تفكيك مى‏گردد، ولى هنگامى كه آن‏ها را در هم فشردى، خواهى ديد كه همه آن‏ها در هم آميخته يك نوع آب مى‏شوند. البته اين تشبيه يك مسامحه دارد، و آن اين است كه پس از درهم آميختن آب ميوه‏هاى مختلف مانند سيب و گلابى مثلاً، بدون ترديد طعم آن‏ها عوض شده يك طعم سومى كه محصول در آميختن آن دو ميوه با هم است ايجاد خواهد گشت.

دوم-  اگر شماره زيادى چراغ بياورى خواهى ديد كه آن‏ها از نظر خصوصيت‏هاى فلزى مثلاً، يا از جهت كوچكى و بزرگى با يكديگر مختلف‏اند، ولى هنگامى كه محصول كار آن‏ها را در نظر بگيرى، خواهى ديد كه همه آن‏ها يك نور منتشر مى‏كنند و نورهاى متعدد آن‏ها در يكديگر ادغام گشته هيچ گونه قابل تمايز نمى‏باشد. البته

 

اين مثال تا حدودى از مثال فوق مناسب‏تر به نظر مى‏رسد، ولى باز اگر آن نورها را در امواج گوناگون ملاحظه كنيم خواهيم ديد: قابل تجزيه به امواج مختلفى مى‏باشند. و به هر حال هدف جلال الدين روشن است، او مى‏خواهد اختلاف صورت‏ها را به كلى الغاء ساخته، از نظر حقيقت يكى بودن همه آن‏ها را گوشزد نمايد.

سپس مى‏گويد: كثرت در الفاظ و صور جريان دارد، و اما از نظر معنى تقسيم و كميت و تجزيه و تفكيك ميان آن‏ها امكان پذير نمى‏باشد.

اين مسئله روشن است كه اگر مقصود از معانى مفاهيم خالص بوده باشند، و آن مفاهيم از آن جهت كه از صور ذهنيه و از كيفيات روانى محسوب مى‏گردند، البته قابل تجزيه نخواهند بود، زيرا اگر مثلاً فرض كنيم كه بخواهيم ده متر كميت را كه در ذهن تصور نموده‏ايم، به دو پنج متر تقسيم كنيم، در حقيقت دو پنج متر كه در ذهن ما نمودار مى‏گردد دو نصف ده متر مشخص و مفروض نخواهد بود، بلكه دو نمود جديدى است كه در ذهن ما منعكس شده است.

و از اينجا روشن مى‏گردد كه ساير كيفيت‏ها و نمودها كه از مقوله كميت نيستند هنگامى كه حالت مفهومى به خود مى‏گيرند هرگز قابل تقسيم و تجزيه نخواهند گشت.

مى‏گويد: ما در جهان ما وراى طبيعى حالت بسيطى داشتيم، و هنگامى كه به اين جهان ماديات قدم گذاشتيم، اين حالت بساطت مبدل به تركيب گشته وجود ما مقرون ماديات و شئون آن‏ها گشت.

عبد الرحمن جامى مى‏گويد:

          حبّذا روزى كه پيش از روز و شب             فارغ از اندوه و آزاد از طرب‏

          متحد بوديم با شاه وجود                       حكم غيريّت به كلى محو بود

          ناگهان در جنبش آمد بحر جود                جمله را از خود ز خود بى‏خود نمود

ولى اين مسئله براى ابد در مكتب وحدتى‏ها لا ينحل خواهد ماند كه چرا از آن حالت بساطت و اتصال به مبدأ اعلا كه عالى‏ترين مقام وجود است، تنزل كرده اسير ماديات در اين خاكدان و سيه چال گشته‏ايم؟

 

         ( 684) ور تو نگدازى عنايت‏هاى او             خود گدازد اى دلم مولاى او

 عنايت خداوندى سر وحدت را بر ما آشكار خواهد ساخت

مى‏گويد اگر تو خود نتوانى سر اين وحدت را درك كنى، خود خداوند اين حالت با عظمت «يكى ديدن» را به تو خواهد بخشيد، البته بايستى به اين نكته اضافه كرد كه اين عنايت حق پس از آن است كه خود انسان در مقام تعالى و تكامل بر آيد.

«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا».

(آنان كه در راه ما بكوشند ما آن‏ها را به راه‏هاى خود هدايت خواهيم كرد).

 هيجان روانى جلال الدين

اگر درست توجه كنيم خواهيم ديد جلال الدين در اين حال كه مى‏گويد:

اگر براى كسى پيدا كردن ديد وحدت در موجودات دشوار شود، و نتواند اين راه را به پيمايد و نتواند از قيد و زنجير كثرت‏ها رهايى يابد، خود خداوند اين كار را خواهد كرد، اين مطلب را باز با يك هيجان روحى متذكر گشته مى‏گويد:

«اى دلم مولاى او» اين حالت روانى كشف مى‏كند كه جلال الدين نمى‏خواهد فقط از نظر علمى يا دينى عادى اين دشوارى را چاره جويى كند، بلكه مانند اين كه خود مبتلا به دشوارى مزبور گشته است، در حال نيايش به سر مى‏برد نه گفتگوى يك مسئله علمى.

و اين حالت روانى در موارد زيادى از مثنوى ديده مى‏شود كه جلال الدين را به خود مشغول داشته مطالعه كننده را حقيقتاً منقلب مى‏سازد.

 

تفسير ابيات

مى‏گويد: مشاهده كثرات تو را به اشتباه نياندازد، زيرا اگر ده چراغ را در يك مكان جمع كنى، خواهى ديد: همه آن‏ها با تمام اختلافاتى كه در صورت و شكل دارند يك نور را شعله‏ور مى‏سازند.

آيات قرآنى هم اختلاف از پيامبران را منفى ساخته، مى‏گويد: ما ميان هيچ يك از انبياء تفاوتى قائل نيستيم، يعنى همه آن‏ها مانند يك موجود و يك هدف مى‏باشند.

دو باره تشبيه ديگرى مى‏كند و مى‏گويد: اگر صد عدد سيب و آبى را ببينى، خواهى گفت آن‏ها موجودات متكثر و متمايزى هستند، ولى هنگامى كه آن‏ها را فشردى خواهى ديد همه آن‏ها يك آب دارند.

آرى اگر از صورت‏ها بتوانى تجاوز كرده، به عالم معانى گام بگزارى، خواهى ديد: مسائل كميت و خواص آن از قبيل تقسيم و تجزيه در آن جا راهيابى ندارد، و در عالم حقيقت ياران الهى با هم اتحاد دارند.

بيا صورت بينى را رها كن. اگر تو صورت سركش را بگذارى و با رياضت‏هاى نفسانى آن را از بين ببرى، زيرا خرابى كثرت‏هاى صورى گنجى خواهى ديد كه نام آن وحدت است. اگر تو هم نتوانستى به اين گنج بى‏پايان برسى، آن خدايى كه دل‏ها در تصرف اوست، آن خدايى كه راهنماى حقيقى آدميان است، او اين كار را خواهد كرد.

او خدايى است كه نور خود را به دل‏هاى انسان‏هايى كه در صدد سير و سلوك هستند، فروزان خواهد ساخت.

او هر كسى را كه حالت تسليم و درويشى به خود بگيرد ارشاد خواهد كرد.

اين كثرات از عوارض ديار ماده و ماديات است، ما پيش از آن كه به اين جهان رنگ و صورت قدم بگذاريم، در يك حالت بساطت به سر مى‏برديم، نزول ما به اين جهان ما را گرفتار و اسير علايق جسمانيات كرده است. ما مانند آفتاب يك گوهر بيش نبوديم، ما مانند آب صافى هيچ گونه گرهى نداشتيم.

از آن هنگام كه پا به صحراى وجود گذاشتيم آن نور خالص و بى‏پيچ و خم، تعدد و رنگ‏هاى گوناگون بر خود گرفت، و مانند سايه‏هاى كنگره شماره‏هاى براى خود ايجاد كرد.

بياييد كنگره طبيعت را ويران كنيم تا اين تمايزات طبيعى و اين گره‏ها كه موجب تاريك و روشن بودن آن نور خالص شده است از بين برود.

 

در بيان آن كه انبياء عليهم السلام را گفتند: «كلموا الناس على قدر عقولهم» (زيرا كه آن چه ندانند انكار كنند و ايشان را زيان دارد) «قال عليه السلام أمرنا ان ننزل الناس منازلهم الى آخره.»

         ( 690) شرح اين را گفتمى من از مرى             ليك ترسم تا نلغزد خاطرى‏

         ( 691) نكته‏ها چون تيغ پولاد است تيز             گر ندارى تو سپر وا پس گريز

         ( 692) پيش اين الماس بى‏اسپر ميا             كز بريدن تيغ را نبود حيا

         ( 693) زين سبب من تيغ كردم در غلاف             تا كه كژ خوانى نخواند بر خلاف‏

         ( 691) نكته‏ها چون تيغ پولاد است تيز             گر ندارى تو سپر وا پس گريز

 كسى كه استعداد معرفت ندارد نبايستى خود را در مقابل مشكلات معرفت به خطر بياندازد

نكته‏هاى علمى يا فلسفى يا عرفانى شبيه به تيغ پولادين است كه بدون وسيله روبرو شدن و مبارزه با آن بسيار خطرناك است، و اين مسئله كاملاً ديده مى‏شود كه مطالب دشوار براى كسانى كه استعداد معرفت ندارند، نه تنها مفيد نيست بلكه مضر بوده حتى آن اندازه از اندوخته‏هاى ناقص علمى هم كه دارد در معرض تباهى قرار مى‏گيرد. پس اين مطلب كه بايستى در فرا گرفتن علوم و فلسفه و ساير معارف يكسان باشند شبيه به رؤيايى است كه اگر عملى شود زيان آور خواهد بود، و يكى از عوامل تحير مردم دوران ما مراعات نكردن همين اصل است كه هر كس هر چيزى را كه به نظرش مى‏آيد به همه كس و در همه شرايط با قلم يا زبان آزادانه مى‏گويد.

 

تفسير ابيات

در باره مباحث گذشته كه شامل وحدت وجود بود، مى‏گويد: من تقريباً راه معمولى را پيش گرفتم، و نخواستم دقيقاً تمام نكات را باز گو كنم زيرا درك اشخاص معمولى آن استعداد را ندارد كه بتواند حقايق عاليه را كاملاً هضم كند. لذا مى‏گويد: تا در درون خود مراتب عالى دانش و عرفان را احساس نمى‏كنى، به اين مطلب نزديك مشو كه راه بس خطرناكى است.

 

منازعت كردن امرا با يكديگر در وليعهدى

         ( 694) آمديم اندر تمامى داستان                                 وز وفادارى جمع راستان‏

         ( 695) كز پس آن پيشوا برخاستند                               به مقامش نائبى مى‏خواستند

         ( 696) يك اميرى ز ان اميران پيش رفت                         پيش آن قوم وفا انديش رفت‏

         ( 697) گفت اينك نائبِ آن مرد من                                نائب عيسى منم اندر زمن‏

         ( 698) اينك اين طومار برهان من است                         كاين نيابت بعد ازو آنِ من است‏

         ( 699) آن امير ديگر آمد از كمين                                   دعوى او در خلافت بد همين‏

         ( 700) از بغل او نيز طومارى نمود                                 تا بر آمد هر دو را خشم و جحود

         ( 701) آن اميران دگر يك يك قطار                                   بر كشيده تيغ‏هاى آب دار

         ( 702) هر يكى را تيغ و طومارى به دست                      در هم افتادند چون پيلان مست‏

          هر اميرى داشت خيل بى‏كران                                    تيغ‏ها را بر كشيدند آن زمان‏

         ( 703) صد هزاران مرد ترسا كشته شد                        تا ز سرهاى بريده پشته شد

         ( 704) خون روان شد همچو سيل از چپ و راست             كوه كوه اندر هوا زين گرد خاست‏

         ( 705) تخم‏هاى فتنه‏ها كو كشته بود                          آفت سرهاى ايشان گشته بود

         ( 706) جوزها بشكست و آن كان مغز داشت«»                بعد كشتن روح پاك نغز داشت«»

         ( 707) كشتن و مردن كه بر نقش تن است                  چون انار و سيب را بشكستن است‏

         ( 708) آن چه شيرين است آن شد يار دانك«»                  و انچه پوسيده است نبود غير بانگ‏

          آن چه پر مغز است چون مشكست پاك                       و انچه پوسيده است نبود غير خاك‏

         ( 709) آن چه با معنى است خوش پيدا شود                    و آنچه بى‏معنى است خود رسوا شود

         ( 710) رو به معنا كوش اى صورت پرست                       ز انكه معنا بر تن صورت پر است‏

         ( 711) همنشين اهل معنا باش تا                                هم عطا يابى و هم باشى فتا«»

         ( 712) جان بى‏معنى در اين تن بى‏خلاف                      هست همچون تيغ چوبين در غلاف‏

         ( 713) تا غلاف اندر بود با قيمت است                         چون برون شد سوختن را آلت است‏

         ( 714) تيغ چوبين را مبر در كارزار                                  بنگر اول تا نگردد كار زار

         ( 715) گر بود چوبين برو ديگر طلب                              ور بود الماس پيش آ با طرب‏

         ( 716) تيغ در زرادخانه اولياست«»                              ديدن ايشان شما را كيمياست‏

         ( 717) جمله دانايان همين گفتند همين                      هست دانا رحمة للعالمين‏

         ( 718) گر انارى مى‏خرى خندان بخر                             تا دهد خنده ز دانه او خبر

         ( 719) اى مبارك خنده‏اش كو از دهان                                      مى‏نمايد دل چو در از درج جان«»

         ( 721) نار خندان باغ را خندان كند                                صحبت مردانت چون مردان كند

         ( 720) نامبارك خنده آن لاله بود                                   كز دهان او سواد دل نمود

          يك زمانى صحبتى با اولياء                                         بهتر از صد ساله طاعت بى‏ريا

         ( 722) گر تو سنگ صخره و مرمر بوى                          چون به صاحب دل رسى گوهر شوى‏

         ( 723) مهر پاكان در ميان جانشان                                دل مده الا به مهر دل خوشان‏

         ( 724) كوى نوميدى مرو اميدهاست                           سوى تاريكى مرو خورشيدهاست‏

         ( 725) دل تو را در كوى اهل دل كشد                          تن تو را در حبس آب و گل كشد

         ( 726) هين غذاى دل طلب از هم دلى                       رو بجو اقبال را از مقبلى‏

          دست زن در ذيل صاحب دولتى                                 تا ز افضالش بيابى رفعتى‏

          صحبت صالح تو را صالح كند                                                 صحبت طالح تو را طالح كند«»

 

تشبيهات

1-  شدت حمايت و دفاع از عقيده‏اى كه شخص دارا مى‏باشد، مانند پيل مست است كه هيچ گونه انديشه و گذشت و عاطفه براى او مطرح نيست.

2-  آن فتنه جويى‏ها و نفاق پردازى‏ها را كه وزير انجام داده بود، به بذرهايى تشبيه مى‏كند كه آفتى براى سر مسيحيون گشت يعنى سرهاى آنان را بر باد داد.

3-  روح را به مغز و بدن را به پوست تشبيه مى‏كند.

4-  روح فاسد و ناچيز در بدن، مانند تيغ چوبين در غلاف است كه به پشيزى نمى‏ارزد.

5-  درون اولياء اللّه را بزراد خانه تشبيه مى‏كند، كه اسلحه براى حقايق در آن ذخيره شده است.

6-  بشاش و خندان بودن انسان را كه كشف از خندان بودن روح او مى‏كند به انار خندان تشبيه مى‏كند كه درون خود را با خنده مى‏نماياند.

          صحبت صالح تو را صالح كند             صحبت طالح تو را طالح كند

 تأثير همنشين در روح انسانى

تأثير همنشين در افراد انسانى بسيار با اهميت است. بعضى از اشخاص در اين باره تعبيرى دارند و مى‏گويند: نفس انسانى دزد عجيبى است، بدون اين كه خود انسان مطلع بوده باشد، از انگيزه‏ها و پديده‏هايى كه مى‏بيند تدريجاً مى‏دزدد، و در شخصيت خود جا مى‏دهد.

متأسفانه دوران معاصر ما براى اين مسئله حياتى هيچ گونه اهميتى قائل نمى‏شود، زيرا اصلا مسئله تعليم و تربيت يك حالت مسخ شده‏اى پيدا كرده است، كه نه نتيجه منطقى در بر دارد، و نه روش اساسى و ريشه دار، كه از منطق اصالت برخوردار باشد. محصول تربيت دوران معاصر ما، با صدها بلكه هزاران كتاب‏هايش كه در امور تربيتى نوشته است، اين است كه مزاحم ديگران نباشيد، بايستى بكوشيد تا با همه افراد جامعه تان هم زيستى كنيد.

اما اين كه آيا روح انسانى قابل تكامل اخلاقى و معنوى است؟ و اين كه آيا روح انسانى به غذاى ديگرى احتياج دارد؟ و اين كه آيا در مقابل حقوق زندگانى مادى، حقوق ديگرى هم براى جان‏ها وجود دارد يا نه؟ چيزى است كه براى فلاسفه و متفكرين معاصر ما اصلا مطرح نيست. بلكه متأسفانه بايستى بگوييم: كه بعضى از اينان بزرگ‏ترين هنر خود را در اين مى‏بينند كه هر گونه اصل انسانى را با مغلطه بازى‏ها و سفسطه‏گويى‏ها از هم متلاشى سازند، و از اين راه حس شهرت پرستى خود را اشباع كنند.

خداوندا، عنايتى فرما و مغزهاى ما را مطابق خواسته‏هاى روح انسانى ما اصلاح فرما.

اين كه جلال الدين مى‏گويد:

          يك زمانى صحبتى با اولياء             بهتر از صد ساله طاعت بى‏ريا

نظير آن روايت است كه مى‏گويد:

«تفكر ساعة افضل من عباده سنه» (تفكر يك ساعت بهتر از عبادت يك ساله است).

چنان كه انسان ممكن است در حال انديشه متوجه مغز عبادت بوده هدف از اطاعت را متوجه شود، همچنين ممكن است هم صحبت شدن با اولياء اللّه و لو چند لحظه باعث سعادت و فضيلت واقعى يك عمر بوده باشد. اگر چه از يك نظر هم مى‏توان گفت: خود تفكر عبادت است، نهايت امر اين است كه عظمت اين عبادت بيش از ساير عبادات است، و همچنين همنشينى با اولياء خداوندى.

هرگز نوميدى را بدل خود راه ندهيم و هرگز جهان و زندگانى در جهان را تاريك گمان نكنيم زيرا.

 

          كوى نوميدى مرو اميدهاست             سوى تاريكى مرو خورشيدهاست‏

 هرگز نااميد مباشيد

          در نوميدى بسى اميد است             پايان شب سيه سپيد است‏

          هان مشو نوميد چون واقف نه‏اى ز اسرار غيب             باشد اندر پرده بازى‏هاى پنهان غم مخور

از آن جهت كه تمام علل و معلولات و حوادثى كه در پهنه جهان هستى در جريان است، تحت محاسبه ما نيست، و از آن جهت كه خداوند بزرگ به طور استمرار و دوام ناظر به جريان جهان هستى است، ما هرگز نوميدى را به خود راه نخواهيم داد، زيرا

          هزار نقش بر آرد زمانه و نبود             يكى چنان كه در آينه تصور ماست‏

و همچنين هيچ گونه تاريكى مطلق در دنيا وجود ندارد كه اگر در هنگام احساس تاريكى به درون خود مراجعه كنيم روزنه‏اى در مقابل ما قرار نگيرد و خورشيد پشت پرده‏اى را براى ما نشان ندهد.

 تفسير ابيات

پس از آن كه آن وزير خود را مى‏كشد، و جان خود را در راه سياست شوم و بنيان كن از دست مى‏دهد، امرا يك به يك پيش آمده خود را به عنوان نايب وزير معرفى مى‏نمايند. و هر يك براى اثبات مقام خود طومارى به مردم نشان مى‏دهند.

اگر طومارها داراى مضمون متحدى بود، باز آنان در باره رياست با يكديگر گلاويز گشته و جبهه بندى‏ها مى‏كردند، در صورتى كه خود طومارها هم داراى محتويات مختلف و متضاد بوده است. اين اختلاف باعث چنان تشنج مى‏گردد كه جنگ و پيكار شروع گشته خون‏ها روانه مى‏گردد سرها از بدن‏ها جدا مى‏شود. آرى اين اصل مخرب سياسى در هر دوران با اشكال مختلفى جريان داشته است.

سپس جلال الدين نتيجه بسيار زيبايى گرفته، مى‏گويد: در ميان اين كشته شدگان اشخاصى بودند كه شكافتن تن و بيرون رفتن روح آنان، مانند شكستن پوست و بيرون آمدن مغز بود كه اصالت و حقيقت با آن است. و بعضى ديگر بدون مغز بودند كه كشته شدن آن‏ها مانند شكستن پوست گردوى بى‏مغز بود كه جز صداى شكستن چيز ديگرى ايجاد نمى‏كرد.

بنا بر اين مرگ يعنى هنگام بروز درون‏ها. هر كس كه داراى معنا بوده باشد دل خوش و خرم خواهد بود، و هر كس كه در اين زندگانى مانند حيوانات به چريدن در علف‏زار ماديات قناعت ورزيده است، غير از رسوايى چيزى محصول نخواهد داشت.

به همين جهت است كه گرفتارى تبه‏كاران در آتش، امر شايسته‏اى است، زيرا كه چوب خشك غير از سوخته شدن چه نتيجه‏اى مى‏تواند داشته باشد؟

          بسوزند برگ درختان بى‏بر             سزا خود همين است مر بى‏برى را

رستاخيز الهى مانند كارزار است، مبادا براى چنين روزى تير چوبى به جاى اسلحه بران تهيه كنى. ساعاتى در وضع درونى خود بينديش اگر ديدى آن چه كه در درون تست، نفس پليد و ناچيزى است كه هيچ كمالى در آن نمى‏بينى، معطل مباش، مسامحه روا مدار، برخيز پيش از آن كه خورشيد زندگانى به لب بام رسد به تصفيه و تأديب روح بپرداز، زيرا آن چه در آن بازار خريدارى خواهد گشت روح انسانى است، نه روح شيطانى و حيوانى.

 

بسيار خوب جايگاه اين اسلحه بران كجاست؟ جايگاه اين اسلحه، ارواح بلند و با عظمت اولياء اللّه است كه دست تو را گرفته تدريجاً رو به سوى خدا خواهند برد، مگر نمى‏دانى كه رهبران دانا رحمت خداوندى در جهان‏اند؟ و نيز بسيار هشيار باش و دقت كن كه‏

          اى بسا ابليس آدم رو كه هست             پس به هر دستى نبايد داد دست‏

با يك فراست و نور الهى اولياء اللّه را درياب، آنان به كمك عظمت درونى خود نور الهى را در رخساره‏هاى خويش فروزان ساخته‏اند، مانند انارى كه مى‏خندد و دانه‏هاى رسيده و زيباى خود را نمودار مى‏سازد.

حقيقتاً تأثير نيكان در انسان مانند كيميا است، كه مى‏تواند مس وجود انسانى را به گران بهاترين موجود تبديل بسازد.

اين اولياء اللّه خاصيت‏هاى ديگرى دارند، از آن جمله مهر و محبت آنان صورى نيست، يعنى چنان نيست كه در ظاهر بخندند، و باطنشان كريه‏تر و تنفر آورتر از صورت ديوان و عفريت‏ها بوده باشد، آنان اگر محبتى به تو ابراز كنند از اعماق جانشان سرچشمه مى‏گيرد، اگر آنان بگويند: تو را دوست مى‏دارم واقعاً دوست مى‏دارند.

اگر در پيدا كردن اولياء به مشقت و شكنجه افتادى، دلگير مباش و نااميدى را به خود راه مده، زيرا در اين جهان پهناور با داشتن خداى مهربان، چگونه مى‏توانى نااميد باشى؟ تو گمان مبر كه اگر حوادث جهان تو را در تاريكى قرار داد حقيقت و حقيقت بينان هم براى هميشه از تو پوشيده خواهد ماند، نه، زيرا در اين دنيا براى رسيدن به راه راست به حد كافى پرتو عنايت الهى مى‏درخشد.

اگر ديدى هيچ گونه تمايلى به همنشينى با صاحب نظران و حقيقت بينان ندارى، بدان كه اين حالت مربوط به جنبه جسمانى و مادى تست، در چاره جويى و رهايى از اين بى‏چارگى بكوش و دل را تقويت كن، به خويشتن توجهى نما، زيرا دل تو را به كوى اهل دل خواهد كشيد و اين قانون را به عنوان يك قانون كلى بپذير كه‏

          صحبت صالح تو را صالح كند             صحبت طالح تو را طالح كند

 

 

پایان شرح و تفسیر ایبات خوانده شده از مثنوی معنوی در جلسه بیست‌وهشتم گروه خمر کهن

===========================================================

این متن توسط پانویس تهیه شده است.

 

 

بازگشت به صفحه اصلی وبلاگ گروه خمر کهن

Rendaan.persianblog.com